ابتدا بخوانید داستان کوتاه را تا در انتها به پرسش برسید . حین خواندن سعی کنید تعداد خطاهای درون متن را بخاطر بسپارید.
تقویم شماره ی 98 بروی دیوار میخکوب شده و با گذر ایام و چرخش روز و شب ، تقویم سینه خیز پیشروی کرده و یکقدم مانده تا قرینه شود .
رشت از تابش خورشید ، آفتاب سوخته شده ،
هوای شرجی ظهر تابستان و پیچش روزمرگی ها بر آدمک ها . پیرزنی با موی سفید و عصای چوبی ، شیشه عینکش را پاک کرده و ، یکقدم جلوتر از رد پایش ، رخ در رخ کیوسک مطبوعات می ایستد ، دستش را به کمر ستون کرده و تیتر رومه های زرد را با پوزخند ی معنادار مرور میکند ،
دلال خط سواری رشت انزلی ، یک نفس تکرار میکند؛
_انزلی حرکت، انزلی حرکت . انزلی حرکت. انزلی یک نفر حرکت ، آقا انزلی ای؟
وسط چهارراه گلسار ، مجسمه ی اسبی سفید با نیم تنه ی پری دریایی در حوضچه ی آب نشسته ، فواره ی آب از دهان نیمه بازش سمت آسمان به اوج میرسد و ناگزیر مبتلا به درد جاذبه گشته و مجدد محکوم سقوط به درون حوضچه میریزد .
مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا یک وجب و نیم پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” .
مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت :
” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”.
دختر جوان گفت :
” منظریه میرما”.
پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد :
” حتماً، بفرمایید بالا .
دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ،
در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :
” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست
- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت
:”کریس دبرگ هست ،
حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم
. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ”
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:
” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟”
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی
عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون ، توی خونه بودم تازه از جکوزی اومده بودم بیرون و ، توی خونه با بابام دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.
- نه ، تنها چیزی که میده پوله . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ”
پسرک نگاهی از ایینه کرد و گفت؛
- دایی ام همراه پدرم چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ،30 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم دایاناست .27 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت بلوار گیلانه و الان هم محض تفریح دارم می رم منظریه. تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم . واااای چه زود پاییز تموم شد و دیماه رسیدااا!میخام لباس زمستونی بخرم .
-پسرک ؛ همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:
- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند … در ضامن شلوارم دمپاگشاده ، و از مد رفته *³ . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
پسرک؛ - چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
-ای وای، منم مث شما عاشق ویولون ام [٥*]. خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سعید[²*]، بی درنگ تاکسی را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، []*حواست باشه که دیرت نشه .
دخترک با شنیدن صحبت های سعید، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:
-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور میدان آزادی نگه دار ،[³]* باهات کار دارم .
سعید ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … بحدی اعصابم از دست مادرم خورد بود که خاموشش کردم[]*
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکلین که هیچ، [٠²]*اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم [~]*. اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد لحظه ی خروج مکثی کرد و از پسرک سوالی پرسید تا بتواند بداند مدل ماشین چیست و موقع تعریف برای دخترخاله اش پز بدهد ، او پرسید
راستی! بنزت سری سی هست؟
پسرک با لبخند و حرکت سر تایید نمود [~ْ]
دخترک ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و پشت سرش را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ،
، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست ،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه روسری سبزش را با مقنعه جایگزین نمود[~ٌْ]ٔٔ-چادرش را مجدد سر کرد و [~ًٌٍْ] از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، [~ًٌٍٍُْ] داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین تاکسی [ًٌٍ~ًٍْ] ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا تری قرمز حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد [ًٌٍْ~]. پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …
پسرک گفت؛ - خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که نوار کاست آهنگش توی ماشینت [ًًٍ~ًٍْ] بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .
- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …
پسرک_؛ - نه ، داشتم جدول حل می کردم . ماشینت ،وسط منظریه پارک شده . [ًٍ~ًٌٍُْ] گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ
پایان (سپاس از نویسنده درون مایه و ایده ی کلی داستان که نمیدانم نامش چیست. )
(دوستان بیش از سی مورد غلط های فاحش و تعمدی [ٌٌ~]در تضاد واژه آرایی ، پیوستگی، شرح حال، توصیف، قوانین و اصول نویسندگی ، پیرنگ ، و. به عمد در متن بالا گنجانده شده به تعداد کمی از انان که واضح ترند با کمی پس و یا پیش [ٌْ~ًٍ] علامت گذاری شده ، اما بجزء انان بیش از، بیست مورد آن اشاره کنید؟) . شین شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی دانشکده تربیت معلم واحد پردیس امام علی ع رشت.
بازنشرآزاد آموزشی
. داستان کوتاه
داستان کوتاه، روایت نسبتا کوتاهی است که در آن گروه محدودی از شخصیتها در یک صحنه منفرد مشارکت دارند و با وحدت عمل و نشان دادن برشی از زندگی واقعی یا ذهنی در مجموع تاثیر واحدی را القا میکنند. از نظر کمی، داستان کوتاه روایتی است کوتاهتر از رمان با کمتر از ۱۰ هزار کلمه که حوادث و اشخاص آن محدودندزز و برخلاف رمان که ممکن است تاثیرات متعددی بر خواننده بگذارد، تاثیر واحدی را القا میکند؛ بنابراین داستان کوتاه افشرده و خلاصه رمان نیست، بلکه ماهیت و ساختمان آن متفاوت است.
در داستان کوتاه از واقعه صحبت میشود؛ بدین معنی که اغلب داستانهای کوتاه دارای یک واقعه بزرگ مرکزی است که حوادث و وقایع دیگر برای تکمیل و مستدل جلوه دادن آن آورده میشو
در داستان کوتاه یک نفر در مرکز ماجرا است که قهرمان داستان یا شخصیت اصلی است و معمولا یک نفر یا دو نفر به عنوان شخصیتهای فرعی در کنار او برای پیشبرد حادثه داستان قرار میگیرند.
داستان کوتاه شکل هنری تازهای است که پیشینه آن به سال ۱۳۰۰ شمسی برمیگردد؛ یعنی زمانی که محمدعلی جمااده نخستین مجموعه داستان خود یکی بود یکی نبود » را به چاپ سپرد. صادق هدایت یکی دیگر از داستاننویسان کوتاه است که داستاننویسی با او به راه درست و اصیل خود میافتد.
2__داستان بلند
داستان بلند به داستانهایی اطلاق میشود که خصوصیات رمان و داستان کوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در این نوع داستانها شخصیتهای فرعی وجود دارند که خواننده را همیشه به سوی شخصیتهای اصلی هدایت میکنند. نویسنده در داستانهای بلند ابتدا باید شخصیتهای اصلی داستان را انتخاب نماید و بر اساس معنایی که باید از آنها القا شود، شخصیتهای فرعی را نیز وارد داستان کند و در شعاع حرکت این اشخاص قرار دهد.
حداقل حجم داستانهای بلند کمتر از نصف حجم رمانها است، (رمانها معمولا کمتر از یکصد صفحه نیستند). داستانهای بلند پایبند یک ماجرا هستند و این کشدار بودن ماجرا ممکن است از حوصله خواننده خارج باشد.
با توجه به اینکه ایجاز در داستانهای بلند کمرنگ است و خود داستان هم در تمرکز یک ماجرا است، نوشتن آن نسبت به رمان کار راحتتری است.
صادق هدایت، لئون تولستوی و ارنست همینگوی از معروفترین نویسندگان داستانهای بلند هستند.
3__ رمان
اصطلاح رمان از زبان فرانسوی وارد زبان فارسی شده و در ادبیات داستانی ایران، قالب ادبی مدرنی به شمار میرود.
رمان در اصطلاح، روایتی است نسبتا طولانی که شخصیتها و حضورشان را در سازمانبندی مرتبی از وقایع و صحنهها تصویر میکند. در واقع برای طول هر رمان اندازهای مشخص نشده است. نویسنده در رمان به شرح و نقلی از حوادث زندگی میپردازد که در برگیرنده عواملی چون کشمکش، شخصیت، عمل داستانی، صحنه، پیرنگ و درونمایه است.
رمان با دن کیشوت اثر سروانتس نویسنده و شاعر اسپانیایی در خلال سال های ۱۶۰۵ تا ۱۶۱۵ تولد یافته است.
رمان فارسی نسبت به این نوع ادبیات داستانی در غرب، پدیدهای نوظهور است.
اگرچه رمان فارسی بیشتر سرگذشت خود را در گرایشهای عوامپسند ریسمان تاریخی که به تقلید از ترجمههای غربی نوشته میشد، طی کرده است اما ظهور حقیقی رمان در زبان فارسی تحت تاثیر دو جریان رخ داد؛ اول کاربرد زبان ساده در نثر توسط علیاکبر دهخدا و دوم با محمدعلی جمااده که با استفاده از زبان مردمی و محاورهای، رمان را به ابزاری فعال، زنده و کارآمد در عرصه داستاننویسی معاصر ایران بدل کرد.
بنابراین رمان ایرانی قدمتی حدود صد ساله دارد و اولین رمانهای ایران در آخرین سالهای قرن گذشته و اولین سالهای قرن حاضر نوشته شدهاند.
از بهترین رمانهای ادبیات فارسی میتوان اثر مدیر مدرسه جلال آل احمد و سووشون سیمین دانشور را نام برد.
چگونه رمان بنویسیم ؟
(شهروزبراری صیقلانی) توجه این مطلب بازنشر است
به نام خالق هستی.
چگونه کتاب بنویسم؟
باید بپذیریم هیچکس نویسنده به دنیا نمیآید و شکستهای پی در پی، مقدمهی پیروزی بسیاری از نویسندگان و هنرمندان بزرگ دنیا بوده است، از جمله جک لندن که نخستین تلاشهایش در نویسندگی حرفهای با شکست مواجه شد، اما سرانجام، نام او به عنوان یکی از نخستین نویسندگان آمریکایی در تاریخ ثبت شد که از راه نوشتن به ثروت زیادی دست یافت. همینطور میتوان از پابلو پیکاسو، نقاش معروف اسپانیایی، نام برد که با تمرین و کپیبرداری از آثار بزرگان در نوجوانی پا به دنیای هنر گذاشت. در پاسخ به سوال چگونه کتاب بنویسیم با سه روش نوشتن کتاب، رمان، کتاب غیرداستانی و کتاب تخیلی آشنا میشوید تا به پشتوانه تمرین، نوشتن کتاب را تجربه کنید.
گام اول: یک دفتر یادداشت بخرید
شاید هم چند تا! احتمالا ترجیح میدهید داستانتان را با کامپیوتر تایپ کنید، اما وقتی ایدهای به ذهنتان میرسد، شاید در آن لحظه، به کامپیوتر دسترسی نداشته باشید. بنابراین، بهترین کار این است که به روش سنتی عمل کنید و هر جا که میروید قلم و دفتر همراهتان باشد. علاوه بر این، نویسندگان بسیاری به رابـ ـطهی بین ذهن، دست و حرکت قلم روی کاغذ، ایمان دارند. پس با این اوصاف، پیش از کنار گذاشتن این ابزار سنتی و جادوی آن در تجربهی نویسندگی، حداقل یک بار آن را امتحان کنید.
یک دفتر یادداشت با جلد چرمی یا ورقهای مقوایی، مسلما محکم و بادوام است و جا و وزن قابلتوجهی از کولهپشتی یا کیف شما را هم به خود اختصاص میدهد، در حالی که یک دفتر یادداشت فنری شاید آنقدر محکم نباشد، اما سبک است و باز نگه داشتن آن آسان است، از همه مهمتر، اگر نوشتهها به نظرتان بد بیاید، کندن یک برگ از دفتر یادداشت فنری کار راحتی است!
فنری بودن یا نبودن دفتر یادداشت به کنار، بهتر است به جای کاغذ خطدار از کاغذ شطرنجی استفاده کنید، چون ممکن است حین فکر کردن به موضوع، طرح و نقشهایی به ذهنتان برسد که مایل باشید آنها را به داستان بیافزایید. همچنین، کاغذ شطرنجی ابزار مفیدی برای فاصلهگذاری میان پاراگرافها و ترسیم خطوط کلی است.
گام دوم: استارت فکر کردن را بزنید
حالا که دفتر و قلم در دست شما است، وقت آن است که شاخ غولِ نوشتن را بشکنید. چند صفحه نخست را به نوشتن ایدههای داستان، اختصاص دهید. وقتی حس کردید ایدههای کافی را نوشتهاید، آنها را دو بار مرور کنید. سپس، ایدههایتان را با چند نفر در میان بگذارید و از نظرات آنها مطلع شوید. بهترین ایده را انتخاب کنید و مطمئن شوید موضوع منتخب شما به تازگی توسط نویسندگان دیگر چاپ نشده باشد. حالا، چند روزی صبر کنید. برای اطمینان مجدد، ایدهها را دوباره بررسی کنید و به مرحلهی بعد بروید.
گام سوم:
شرح مختصر داستان را بنویسید
نکات مهم دربارهی شخصیتهای داستان، مکانها و به طور خلاصه، تمام جزئیات کوچکی که یک داستان طولانی را شکل میدهد، بنویسید. نوشتن شرح مختصر، مزایای بسیاری دارد، از جمله:
هنگام شرح مختصر بخشهای مختلف داستان، ممکن است ایدههای جدیدی به ذهنتان برسد (آنها را بنویسید!).
چیزی از شرح مختصر داستان به هدر نمیرود. برای نمونه، شاید حتی شخصیتی را توصیف کنید که هرگز در داستان حضور مستقیم ندارد، اما شخصیتهای دیگر داستان را تحت تأثیر قرار میدهد.
گام چهارم: تمام شخصیتهایی را که معنای خاصی در داستان دارند در یک جدول یا نمودار بنویسید
از دفتر یادداشت خود برای افزودن به جزئیات شخصیتها در جدول، استفاده کنید. حتی برای چند شخصیت مهم، یک شرح مختصر بنویسید. این کار به شما کمک میکند آنها را تجسم کنید و بیشتر به آنها فکر کنید، حتی دربارهی شخصیت خودتان هم بیشتر میآموزید.
هر زمان ایدههای آنی به ذهنتان نرسید، همیشه میتوانید به این جدول رجوع کنید.
گام پنجم: رئوس مطالب را تهیه کنید
رئوس مطالب به تعریف آرک یا قوس داستانی کمک میکند. آرک داستانی شامل اجزائی میشود نظیر: مقدمه، طرح داستان (یا پیرنگ)، شخصیتها، پرداخت صحنههای منتهی به کشمکشهای بزرگ یا نقطهی اوج داستان، نتیجهی نهایی و پایان داستان.
معرفی داستان بسته به اینکه شما چه کسی هستید، میتواند سختترین بخش کار باشد. بهترین کار این است که تا جای ممکن، این کار را به اختصار انجام دهید. برای مثال، بگویید: میخواهم نگـاه دانلـود معمایی بنویسم و طرفدار جنگ جهانی دوم هستم» و آن را اینگونه بنویسید: معمایی، جنگ جهانی دوم. خوبی این کار این است که صرفا با اختصار آن دو جمله، به دو حیطهی وسیع اشاره و فورا حوزهی احتمالات را محدود میکنید. حالا، دست کم، دورهی زمانی و تمرکز داستان، روشن شده است. ماجرای مرموزی در دوران جنگ جهانی دوم اتفاق افتاده است. سعی کنید روی این موضوع بیشتر تمرکز کنید.
آیا موضوعِ داستان، شخصی است یا کلی؟ موضوعِ جنگ جهانی دوم قطعا میتواند هر دوی اینها را در بربگیرد. اما بهتر است بگویید موضوع داستان، شخصی است. داستانِ یک سرباز است.
داستان چه زمانی اتفاق میافتد؟ اگر داستانِ یک سرباز جنگ جهانی دوم باشد، واضح است که زمان وقوع داستان، جنگ جهانی دوم است. این یکی از تصمیماتی است که فورا با آن مواجه میشوید. بگویید که در واقع، داستان در زمان حال اتفاق میافتد، چیزی که منجر به سوال بعدی میشود: چطور حال؟» در ادامه، سناریوی اولیه را مطرح کنید: شخصیت اصلی داستان دفتر خاطراتی پیدا میکند. این دفتر خاطرات پدربزرگ او و مربوط به دوران جنگ جهانی دوم است. اینجا یک حقیقت فاش میشود. پدربزرگ هرگز از جنگ بازنگشته است، اما هیچکس نمیداند چه اتفاقی افتاده است. شاید قهرمان داستان شما بتواند در این دفتر خاطرات جواب را پیدا کند.
حالا درست از ابتدای کار به برخی از سوالات کلیدی جواب دادهاید. چه کسی؟ قهرمان داستان، چه زمانی؟ گذشته و حال، چه چیزی؟ دفتر خاطرات، و معمای یک فرد گمشده. اما هنوز جواب چرا» را نمیدانید. این یکی از چیزهایی است که باید کشف کنید. چگونه؟ برای پیدا کردن جواب، باید سوالاتی را از خودتان بپرسید.
شخصیتهای داستان را پرداخت کنید. با شخصیتهایی که در مقدمه معرفی کردهاید، شروع کنید. در این مثال، دو شخصیت معرفی شدهاند: مرد جوان و پدربزرگش. شما میتوانید خصوصیات هر دوی این شخصیتها را صرفا از طریق فضاسازی مشخص کنید و در جریان داستان، شخصیتهای جدید را معرفی کنید. پدربزرگ قطعا صاحب خانوادهای بوده است، پس حتما مادربزرگ وارد صحنهی داستان خواهد شد. صحبت از دو نسل است، نسل پدربزرگ و مرد جوان، بنابراین، والدین مرد جوان که پسر یا دختر پدربزرگ هستند هم از دیگر شخصیتهای داستان خواهند بود. میبینید که به همین راحتی میتوان شخصیتها را وارد صحنهی داستان کرد.
به همین منوال ادامه دهید و از یک شخصیت، شخصیتهای دیگری را که با او در تعامل هستند، وارد داستان کنید. طولی نخواهد کشید که شخصیتهای متعدد و روابط میان آنها را خلق کردهاید. این اتفاق خوشایندی است، به ویژه اگر رمان از نوع معمایی باشد. در داستان، به شخصیتهای فدایی مانند پیراهن قرمزها»ی سریال تلویزیونی پیشتازان فضا» هم نیاز دارید. پیراهن قرمزها» شخصیتهای فدایی در این سناریو هستند که بلافاصله پس از ورود به داستان، میمیرند.
در فرایند پرداخت شخصیتها، احتمالا سوالاتی را از خودتان میپرسید که همان سوالات را خواننده به زودی از خود میپرسد: بعد چه اتفاقی میافتد؟» از این سوالات برای پیشبرد داستان استفاده کنید. در این داستان، مرد جوان میخواهد پدربزرگش را پیدا کند. از آنجا که تنها سرنخ او، آن دفتر خاطرات قدیمی است، پس، او با اشتیاق دفتر خاطرات را میخواند و پی میبرد چه اتفاقی برای پدربزرگش افتاد که او و همسر باردارش (مادربزرگ) را وادار کرد از شهر کوچکی در کنتاکی راهی سواحل نورماندی شوند و سرانجام، خودش پشت خطوط دشمن مجروح شود. تمام اینها را پدربزرگ در دفتر خاطراتش نوشته است. او هرگز به خانه نمیرسد. با دانستن این اطلاعات، خواهید دید پرسشها و الگویی در ذهن شما نقش میبندد:
وقایع هم در زمان حال» و هم در دوران جنگ جهانی دوم رخ میدهند. هنگامی که دفتر خاطرات نوشته میشود، سال ۱۹۴۴ است و هنگامی که نوه، آن دفتر خاطرات را پیدا میکند، زمان حال است.
برای افزودن کنش به داستان، مرد جوان باید کاری کند. از آنجا که پدربزرگ به خانه برنمیگردد، مرد جوان را به آلمان بفرستید تا او را، زنده یا مرده، پیدا کند.
مادربزرگ کجای این داستان است؟
فرایند ایجاد آرک داستانی را ادامه دهید، اما در این نقطه، حتی میتوانید پایان موقتی را برای داستان حدس بزنید: مرد جوان پی میبرد چرا پدربزرگش به خانه بازنگشت و چگونه دفتر خاطراتش به خانه رسید. از این جا به بعد، تمام کاری که باید انجام دهید این است که در وسط داستان، همه چیز را بنویسید.
خط زمانی» چکیدهی داستان را رسم کنید (خط زمانی نمایش فهرستی از وقایع داستان به ترتیب زمانی است). حالا که چکیدهی داستان را نوشتهاید (البته کاملا مختصر و مفید)، آن را در قالب خط زمانی رسم کنید و نقطهی عطف سرگذشت هر شخصیت را در خط زمانی خودش، قرار دهید. گاهی نقطهی عطف سرگذشت چند شخصیت با هم در یک تاریخ، تلاقی میکند و گاهی چند شخصیت همگی از خط زمانی، محو میشوند. این وقایع را با ترسیم خطوط نشان دهید. اگر رشته افکارتان پاره شد، میتوانید از خط زمانی برای مرور کل داستان استفاده کنید.
گام ششم: بیرحمانه ویرایش کنید
اگر طرح داستان به جایی نمیرسد و کاری هم از دست شما برنمیآید، به آخرین جای داستان برگردید که منطقی به نظر میرسید و از آنجا برای ادامهی داستان، به ایدههای جدید فکر کنید. ضرورتی ندارد برای پیشبرد داستان، دقیقا به هر آنچه از پیش در خلاصهی داستان گفتهاید، عمل کنید. گاهی اوقات، برای ادامهی داستان به ایدههای جدید نیاز پیدا میکنید. هر جای این فرایند که باشید، قریحهی نویسندگیتان شما را به هر جا که بخواهد میبرد. پس آن را دنبال کنید، چون این کار، بخشی از لـ*ـذت نوشتن است.
پایان روش اول"چگونه کتاب بنویسم"منتظر باشید برای روش دوم
یا حق.
Reactions: zohre74, بانوی ایرانی, Curly and 26 others
فاطمه تاجیکی
مدیر بازنشسته+نویسنده انجمن مدیر بازنشسته نویسنده انجمن
6/9/16
2,536
47,235
956
بندرعباس
11/7/17
#3
برگزاری نخستین جشنواره جایزه ادبی استاد فرض پور» در رشت
رئیس ارشاد اسلامی رشت، از برگزاری نخستین جشنواره جایزه ادبی استاد فرض پور ماچیانی خبر داد و گفت: این مراسم 10 آبان همزمان با زادروز استاد فرض پور در مجتمع فرهنگی و هنری خاتم الانبیاء(ص) رشت برگزار خواهد شد.
به گزارش ایسنا – منطقه گیلان، محمد حسن پور در جمع خبرنگاران، از برگزاری نخستین جشنواره جایزه ادبی استاد فرض پور ماچیانی خبر داد و اظهار کرد: استاد مصطفی فرض پور ماچیانی» سال ها به عنوان دبیر ادبیات فارسی آموزش و پرورش استان گیلان، مدرس ادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی و مراکز آمزوشی استان، یکی از بانیان دانشگاه آزاد اسلامی رشت و معاون آموزشی اسبق دانشگاه آزاد و دانشگاه گیلان تلاش کرد.
وی با بیان اینکه جشنواره جایزه ادبی استاد فرض پور ماچیانی توسط خانواده ایشان و موسسه خانه هنر نیایش طراحی شده و مورد استقبال اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گیلان قرار گرفته است، افزود: براساس دستور اداره کل ارشاد اسلامی استان، برگزاری جشنواره مذکور در سال اول با همکاری اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان رشت انجام خواهد شد.
رئیس ارشاد اسلامی رشت، از برگزاری جشنواره جایزه ادبی استاد فرض پور ماچیانی در ساعت 10 صبح روز پنجشنبه، 10 آبان همزمان با زادروز ایشان در مجتمع فرهنگی و هنری خاتم الانبیاء(ص) رشت خبر داد و گفت: این مراسم با حضور اندیشمندان، نویسندگان، شاعران، ادبا، فرهیختگان و مسئولان برگزار خواهد شد.
حسن پور، با اشاره به جایگاه زبان و ادبیات در تمدن سازی، خاطرنشان کرد: زبان تنها کلمات و جملاتی برای انتقال پیام به مخاطب نیست، بلکه زبان عامل انتقال فرهنگ به نسل های بعد محسوب می شود.
وی شکل گیری زبان را بسیار سخت و دشوار دانست و عنوان کرد: کشورهایی که صاحب زبان اعم از زبان شفاهی و نوشتاری هستند از تمدن برخوردارند؛ این در حالی است که خیلی از فرهنگ های دنیا موفق به تشکیل تمدن نشدند. کشورهایی موفق به تشکیل تمدن می شوند که ویژگی های منحصر به فردی از جمله قانون، ادبیات، هنر، معماری و دین دارند و زبان یکی از عوامل تشکیل تمدن است.
این مقام مسئول اضافه کرد: زبان فارسی در تاریخ فرهنگ و هنر ایران بعد از خط هیروگلیف و خط میخی، خط منحصر به فرد خودش را تشکیل داد و لذا تاریخ خط در ایران به بیش از 2500 سال برمی گردد، در حالی که تاریخ خط در جهان حدود 3 هزار سال قدمت دارد.
رئیس ارشاد اسلامی رشت، با بیان اینکه فرهنگ و تمدن ایران در بیش از 2500 سال پیش دارای زبان و خط مستقل به خودش بوده است، یادآور شد: زبان عامل انتقال فرهنگ، باورها، ارزش ها، ضرب المثل ها، داستان ها، قصص ملل و اعتقادات موجود در یک جامعه است که چه از طریق زبان شفاهی و چه از طریق زبان مکتوب به آیندگان منتقل می شود لذا آنقدر موضوع زبان مهم است که بسیاری از کشورهای دنیا روزی را به نام زبان مادری نامگذاری کرده اند و جهت پاسداشت زبان تلاش می کنند.
وی زبان را عامل هویت و اتحاد یک جامعه دانست و گفت: مردمان یک کشور را به خاطر زبان مشترکشان می شناسیم لذا ساختار زبان و دستور زبان باعث می شود بتوانیم به خوبی با هم صحبت کنیم و فرهنگ را به فرزندانمان و نسل های آتی انتقال دهیم.
حسن پور، هدف از برگزاری نخستین جشنواره جایزه ادبی استاد فرض پور را توجه بیشتر به زبان و ادبیات فارسی و گویش های بومی و محلی دانست و افزود: استاد فرض پور تعصب خاصی نسبت به زبان فارسی داشت و تلاش ویژه ای برای احیا و پاسداشت زبان گیلکی و گویش های محلی کرد. ایشان یکی از چهره های شاخص انجمن مفاخر استان بود و برای همایش های 12گانه گیلان شناسی در حوزه تاریخ، فرهنگ، تمدن، زبان فارسی و گویش گیلکی زحمات زیادی کشید لذا این جایزه تقدیر از همه کسانی است که در حوره ادبیات و فرهنگ و هنر ایران اسلامی تلاش می کنند، اما کمتر دیده می شوند.
وی ادامه داد: اگر می خواهیم فضیلت های اجتماعی گسترش پیدا کند و جامعه از امنیت فرهنگی برخوردار باشد و مردم به فرهیختگی و فرزانگی افتخار کنند و دنبال ارزش های ذاتی بروند، باید کسانی را که این مسیر را طی کرده اند به عنوان الگو، شاخص و معیار برای دیگران معرفی کنیم.
حسن پور، با بیان اینکه در جشنواره جایزه ادبی استاد فرض پور پرداختن به ابعاد شخصیتی ایشان مد نظر نیست، اظهار کرد: در این جشنواره از احمد سمیعی گیلانی»، استاد مسلم ویراستاری نوین ایران تقدیر خواهیم کرد و تمامی برنامه ها حول محور معرفی ایشان اتفاق می افتد.
رئیس ارشاد اسلامی رشت تاکید کرد: موسسه خانه هنر نیایش بنا دارد هر سال به تجلیل از یکی از شخصیت هایی بپردازد که در راه پاسداشت زبان و ادب فارسی همت گماشته اند تا ما زبان را بهتر بشناسیم و به داشته های هویتی خودمان افتخار کنیم.
رمان جدید
معرفی 10 داستان کوتاه معروف جهان که در کمتر از 150 صفحه نوشتهشدهاند
دل تاریکی، جوزف کنراد/1899
داستان کوتاهی از نویسنده لهستانی الاصل درباره فردی بنام چار مارلو است که وسط رودخانهای در کنگو در افریقای مرکزی پیاده میشود (برای مبارزه با فساد و .) و در یک داستان پیچیده به جستجوی مستر کورتس میپردازد. داستان حول حرص و طمع استعمارگران اروپایی میچرخد که با لفظ متمدن بیان میشود. خواننده با داستانی متراکم، تغزلی زیبا روبرو میشود.
رویاهای قطار، دنیس جانسون/ 2011
داستان زندگی تلخ فردی بنام رابرت گری نر را به تصویر میکشد که غرب وحشی را تجربه کرده و وارد قرن 20 میشود.خانواده خود را از دست داده و به امید ساختن زندگی جدید شاهد تغییرات شگرف در جامعه آن روز امریکا میشود.
ساعت ستاره، نوشته کلریس لیسپکتور/ 1977
این رمان در سال 1977 و بعد از مرگ نویسنده برزیلی منتشر شد. رمان درباره ماکابهآ زنی جوان است که زاغهنشین حومه ریو در برزیل بوده و عاشق فیلم و کوکاکولا است. فصل آخر غمانگیز و زیبا و دلخراش است و ترجمه بنجامین موزر نیز بر زیبایی آن افزوده است.
شبهای بیخوابی، نوشته الیزابت هاردویک/
داستانی غیرخطی و بدون پلات است که تراکم و دقت نثر در آن بهوضوح دیده میشود. بازتاب زندگی یک زن در کنتاکی و نیویورک است که قطاری پر از اضطراب او را با خود میبرد. این رمان در سال 2001 راهی بازار نشر شد. زن میخواهد به عقب برگردد، با دفترچه خاطراتش، نامههایش، آرزوهایش.
دشتها، نوشته جرالد مورنان/ 1979/ انتشار 1982
این کتاب (سال انتشار 1982) داستانی فلسفی دارد که سومین رمان نویسنده استرالیایی(یکی از بهترین نویسندههای حال حاضر استرالیا،متولد 1939) است که به صورت چندلایه، گیجکننده، زیبا و جذاب به رشته تحریر درآمده است. داستان درباره فیلمساز جوانی است که سفر به یک کشور خیالی دور در استرالیا را آغاز میکند و نویسنده در طول داستان فاکتورهای فیزیکی و متافیزیکی را وارد بدنه این داستان کوتاه کرده تا سنتها و افقهای فرهنگی را در یک استرالیایی انتزاعی به تصویر بکشد.
رویاهای قطار، داستان زندگی تلخ فردی بنام
رابرت گری نر را به تصویر میکشد که غرب وحشی را تجربه کرده و وارد قرن 20 میشود.
شوهر زیبا، نوشته آن کارسون/ 2002
نویسنده این داستان کوتاه، نوشته خود را قصه مقالهوار/Fictional Essay میداند نه قصه که به صورت شعروار دنبال هم آمده است که آن کارسون آن را تانگو (29 تانگو/29 ازدواج،چیزی شبیه رقص که باید پایان داشته باشد) مینامد. داستان درباره ازدواج اول محکوم به جدایی است که باغم و اندوه، خیانت، نوستالژی و اشتیاق در هم آمیخته میشود .حرف اول و آخر کیتس در داستان این است که زیبایی حقیقت است. فقط نویسندهای که برنده جایزه شعر است میتواند چنین اثری خلق کند.
دلشکسته، نوشته ناتانیل وست / 1939
این داستان کوتاه در سال 1939 نوشتهشده است و دومین رمان کوتاه نویسنده به شمار میرود. نوعی کمدی الهی دانته و تراژدی و افسردگی را در این داستان کوتاه در نیویورک میتوانید بیابید. دلشکسته مردی است مقالهنویس در رومهای در نیویورک که دوستانش وی را جدی نمیگیرد و به تدریج شخصیتش دچار شکستگی عمیقی شده و افسردگی وی پس از خواندن نامههای دردناک مردم نیویورک و مشکلاتشان، دوچندان میشود. پناه بردن به مذهب، سفر دور کشور و نامزدش بتی و خانم دوئل، چیزهایی است که سعی میکند با پناه بردن به آنها از افسردگی و نامههای مردم فرار کند.
گمشدن سال خوآن سالواتیهرا»، نوشته پدرو مایرال، برگردان به انگلیسی توسط نیک کایستور/ 2013
داستان ساده و هوشمندانه که به صورت جریان رودخانهای از مرز اروگوئه تا آرژانتین را از طریق نقاشی و کنکاش میراث زندگی و هنر توسط خانواده نقاش دنبال میشود. در سن 9 سالگی خوآن سالواتیهرا»، نوشته پدرو مایرال، برگردان به انگلیسی توسط نیک کایستور/ 2013
داستان ساده و هوشمندانه که به صورت جریان رودخانهای از مرز اروگوئه تا آرژانتین را از طریق نقاشی و کنکاش میراث زندگی و هنر توسط خانواده نقاش دنبال میشود. در سن 9 سالگی خوآن سالواتیهرا، از اسب افتاده و لال میشود. در سن 20 سالگی نقاشی عجیبوغریبی کشیده و جزییات 6 دهه زندگی آینده در دهکده خود که در امتداد آرژانتین و اروگوئه است را نقاشی میکند. بعد از مرگ سالواتیهرا، پسرانش از بوئنوس آیرس به دهکده برگشته و میراث وی را پیدا میکنند و موزهداران اروپایی که دنبال نقاشی عجیبوغریب آمدهاند، قصد خریدان را به قیمت گزاف دارند اما متوجه میشوند حلقه اصلی، این وسط گم شده است .
[][][] مزاحم نشوید، موریل اسپارک / 1971
شب زمستانی، عمارت مجلل در حومه ژنو و ورود بارون و بارونس و یک قتل و رسوایی پرسود
صدای جیغ برادر بارون و یک کشیش و راهاندازی یک عروسی خندهدار ،دو نفر از دوستان وزیر خارجه که در حال ترک اتاق انتظار هستند، ایجاد مستندات برای شهادت نادرست و قتل در طبقه بالا و پروندهای که با توطئه و رسوایی در هم میآمیزد.
نوکران و مهمانان اتفاقی، همگان باید منتظر دستور ارباب خانه باشند که گفته است: لطفاً مزاحم نشوید.
اتان فروم، ادیث وارتون / 1911
استارک فیلد ماساچوست و مردی با آرزوها و خواستههایی که در پایان با حوادث جالب روبرو میشود. داستان از حیاط خانه فروم در زمستان شروع میشود و راوی از مردی رمزآلود بنام اتان فروم میگوید که 24 سال قبل در یک حادثه وحشتناک مجروح شده است که وارتون در جایجای داستان با زبانی شعرگونه قصه را بیان کرده است. راوی فروم را به عنوان راننده یکهفتهای استخدام میکند و با پایان فصل اول، در فصل دوم نویسنده 24 سال به عقب برمیگردد و دائم از اول شخص به سوم شخص تغییر پیدا میکند.
گردآورنده شهروز براری صیقلانی
.
سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه.
خداحافظ دوستان همزبان من .
مراقب بغل دستیاتون باشید.
}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
[][][][][][][][][][][][][][]
بازنشر
موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق
عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ 1394/07/03 "16:45'
_____________________ _________________ __
• girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :
_با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )
سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54'
______________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،
__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما.
من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56'
______________________________________ __
•Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58'
________________________________________
*پاسخ
ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59'
__________________________________________
•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03
_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00'
________________ _________________________
• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03
•پرسش_
واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد. خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !. نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟ یع وقت تعارف نکنیاااا!
"17:01'
_________ __________ ____________ ________
•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_
ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟
. واقعا نوبره والااااا. "17:02'
_______ ____________ _____________________
*پاسخ
__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05'
____________ ________________________ _____
•sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . /
_پاراگراف : »
. _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دایم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند.
او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او
از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت
، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود
او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،
الحق که صداق خوشی هم دارد
او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند
متن ترانه گیلکی ؛
اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید
پس بزار ایپچی تره بگم که من
می پر و ماره جیگر گوشه ی ما
ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم
اگر نازو ناز بازی ببه !?.
، بیشتر از تو ناز دارم
صدای لولای زنگ زده ی درب فی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی. دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه ن . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09'
________________ _ ______ _________________
پاسخ*
1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟
2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول .
یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]
اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش .
_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .
در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده.
یعنی نباید بگی که هوا بد بود.
باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'
_________________________ ______________ _
•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03
CHE JORI OSTAD? • پرسش :
"17:12'
_______ ______ ______ _______________ _____
•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_
وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .
دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟ "17:18'
________________ _______________________ _
• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03
•پرسش:
خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'
____________ ___________ _________ _______
پاسخ*
_ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است.
مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'
_________________ ____________ _________
•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29'
__________________ ________ ___________ _
•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_
چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'
__________________________________________
•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03
• پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39'
_______________________________________ __
جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40'
یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده}
پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی .
(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری
_____________________________________
}{}}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
توجه. این مطلب در پیج اقای شهروز براری صیقلانی قید شده که ، سپاس از اقای شاهین کلانتری بابت تولید محمحتوای آموزشی
. به نام خالق هستی.
روش دوم.
گام اول: نام هر فصل کتاب را بنویسید و برای محتویات هر بخش تصمیم بگیرید
با این کار همیشه میدانید داستان هر بخش به کجا ختم میشود. نوشتن دربارهی شخصیتها هم، در آغاز کار میتواند تا انتهای مسیر مفید باشد.
گام دوم: عناصر نگـاه دانلـود خوب را بشناسید
اگر میخواهید نویسندهی موفقی باشید، دربارهی انتخاب نویسندگی به عنوان یک رشتهی دانشگاهی خوب فکر کنید (مگر اینکه انتخابتان را کرده باشید و الان دانشجوی این رشته باشید)، در غیر این صورت، ادبیات را انتخاب کنید. پیش از نوشتن، باید یاد بگیرید چگونه با روشنبینی و نگاه منتقدانه بخوانید. ساختار جمله، تمایز شخصیتها، شکلگیری طرح داستانی (پیرنگ) و پرداخت شخصیتها زمانی به درستی انجام میشود که منتقدانه خواندن را پیش از نوشتن، آموخته باشید.
صحنه: صحنه از عناصر داستانی است که شامل زمان، مکان و شرایطی میشود که داستان در آن اتفاق میافتد. البته، شما به توصیف کامل صحنه نیاز ندارید. شما نیز مانند یک نقاش، اثری را خلق میکنید که در ذهن هر خواننده، تصویری متفاوت از خود به جا میگذارد.برای نمونه: ماریا از شیب تند اطراف قصر پایین رفت. هنوز دور نشده بود که یکی از پیشخدمتهای پدرش جلوی او را گرفت و گفت: شاه فردیناند میخواهد شما را ببیند». این قسمت کوتاه، گویای آن است که ماریا احتمالا دختر جوانی است که در یک قصر زندگی میکند. این به خواننده سرنخی میدهد که شاید داستان در قرون وسطی اتفاق میافتد. ماریا نیز یک نام لاتین است که میتواند گویای محل زندگی او باشد و شاه فردیناند» هم که یک سرنخ درست و حسابی است! در واقع، همسر شاه فردیناند، ایزابلای یکم کاستیا، سفرهای اکتشافی کریستف کلمب به دنیای جدید را در سال ۱۴۹۲ بعد از میلاد، تأیید و حمایت کرد، بنابراین داستان حول و حوش همان دوران اتفاق میافتد.شخصیتها: هر داستانی شخصیتهای اصلی و فرعی دارد. مهم است که شخصیتهای داستان شما جذاب باشند و به درستی معرفی شوند. معرفی صحنه و شخصیتها، مقدمهچینی نام دارد.کتابها انواع مختلفی از شخصیتها را شامل میشوند. قهرمان اصلی (پروتاگونیست) معمولا شخصیت اصلی و کسی است که داستان، او را دنبال میکند. برای هر شخصیت اصلی، معمولا یک ضدقهرمان(آنتاگونیست) وجود دارد، شخصیتی که برای پیشبرد داستان، کشمکش و بحران ایجاد میکند. معمولا شخصیتهای منفی در کتابها ضد قهرمانها هستند، اما همیشه اینطور نیست.به یاد داشته باشید: شخصیت منفی، شاید از دید یک خواننده، ضدقهرمان و از دید خوانندهی دیگر، قهرمان اصلی باشد. صرفنظر از نقشهایی که آنها بازی میکنند، این نوع شخصیتها در موفقیت داستان، مهم هستند.کشمکش: چالش بزرگی است که یک شخصیت با آن روبهرو میشود و این کشمکش، معمولا دلیل وجود داستان است.شاید از ماریا، دختر پادشاه، خواستهاند تا تصمیم بگیرد که به کریستف کلمب اجازهی استفاده از کشتیها و ملوانان اسپانیایی را برای اکتشافاتش بدهد. ممکن است ماریا در باقی داستان با این مشکل روبهرو باشد.اوج داستان: نقطهای که در آن جدیترین چالش داستان اتفاق میافتد و جایی که نفس خواننده در سـ*ـینه حبس میشود.شاید ماریا تصمیم بگیرد به کریستف کلمب اجازه ندهد از پول اسپانیا برای اکتشافاتش استفاده کند و کلمب از ماریا خواهش کند امکان سفر را برای او فراهم کند تا کلمب هم هر کاری که او میگوید انجام دهد تا این شانس را از دست ندهد. اینجا جایی است که ماریا باید تصمیم سختی بگیرد، تصمیمی که نتیجهی کل داستان را مشخص میکند.نتیجه: نقطهی اوج داستان را پشت سر گذاشتهایم، مشکل حل شده است و دیگر ابهامی وجود ندارد. توجه: اگر میخواهید رمان شما دنبالهدار باشد، حداقل یک یا دو نکتهی مبهم باقی بگذارید.برای مثال، ماریا تصمیم میگیرد به آرزوهای کلمب احترام بگذارد و به او اجازهی رفتن بدهد و پدرش را قانع کند که خودش هم کلمب را در این سفر همراهی کند. اغلب برای خوانندگان جالب است با پایانی مواجه شوند که انتظارش را نداشتهاند، پس سعی کنید همیشه پایان داستان شما قابل پیشبینی نباشد.جزئیات: یکی از مهمترین بخشهایی است که در نوشتن یک کتاب باید به آن پرداخت. به جای اینکه فقط بگویید: آسمان آبی بود»، به درجهی رنگ آبی آسمان اشاره کنید. مثلا بگویید: آسمان به رنگ آبی نیلگون روشن بود». با این جزئیات، سطح گیرایی داستان را بالا میبرید. اما در این کار زیادهروی نکنید. نمونهی استفادهی نادرست از جزئیات را ببینید: آسمان به رنگ آبی نیلگون روشن بود که جلوهی خاصی به رنگ خاکستری تیرهی ماسههایی میداد که بسترشان از برخورد موجهای کفآلود و کبودفام آغشته به آهک، مملو از حبابهای آب بود.»شاخ و برگ دادن بیش از حد گویای این است که شما برای نوشتن داستان، احتمالا خودتان را به آب و آتش میزنید. از زبان توصیفی استفاده کنید، اما ماهرانه عمل کنید و در داستان خود، از لحن شاعرانه بجا استفاده کنید.
گام سوم: طرح داستان خود را بنویسید
این کار به منزلهی نقطهی آغاز شما در تثبیت داستان خواهد بود. نیازی به نوشتن هیچ چیز خیالی نیست، فقط یک ایدهی کلی از داستان بنویسید. در نیمهی کتاب، به طرح اصلی داستان که نوشتهاید، رجوع کنید. شاید تعجب کنید اگر ببینید برداشت شما از کتاب، در فرایند نوشتن تغییر کرده باشد. میتوانید کتاب را به گونهای تغییر دهید که با طرح اولیهی داستان مطابقت کند یا میتوانید طرح اولیهی داستان را پاره کنید و داستان را تا هر کجا که پیش بـردهاید، ادامه دهید. حتی میتوانید طرح اولیه را با طرح متفاوت کنونی ترکیب کنید. انتخاب با شماست. یادتان باشد این کتاب شما است.
گام چهارم: نوشتن را آغاز کنید
این بهترین بخش کار است. اگر با شروع کار مشکل دارید، به سراغ کشمکش داستان بروید و از آنجا شروع کنید. هر زمان نوشتن برایتان عادی شد و احساس راحتی کردید، توصیفات صحنه را به داستان اضافه کنید. احتمال دارد چیزهای زیادی را در داستان تغییر دهید، زیرا بهترین ویژگی نوشتن کتاب این است که میتوانید به تخیلتان پر و بال بدهید. تنها چیزی که باید به خاطر داشته باشید این است که این فرایند باید برای شما لـ*ـذتبخش باشد، در غیر این صورت، شاید کتاب شما عاقبت سر از یک سطل زبالهی قدیمی زنگ زده درآورد.
گام پنجم:: یادتان باشد از دفتر یادداشت فقط برای برنامهریزی استفاده کنید!
بهترین کار این است که داستانتان را تایپ کنید تا بتوانید نسخههای متعددی از آن را تهیه کنید، اشتباهات را به راحتی پاک
یاحق.
Reactions: بانوی ایرانی, PrAiSe, zahra.kh and shahrooz barari seyghalani .
(شهروزبراری صیقلانی) نویسنده و مدرس دانشگاه گیلان کلانشهر رشت'
انجمن ادبیات داستانی فارسی
جلسه سوم هنرکده سروش . از داستان کوتاه و فی البداعه ای که مینویسم ، پیش آگاهی درون پیرنگ رو نسبت به مقدمه و سیر صعودی تفکیک بدید و مشخص کنید . 2_تعیین کنید که کشمکش های داستان کوتاه از چه نوعی هست؟ 3_ده غلط محتوایی هم درونش میزارم تا شما هر ده تا رو جلسه بعد پیدا کنید . در ضمن هفته گذشته که سی خطا و غلط بود. برخی از دوستان. رفته بودن غل، املایی برام پیدا کرده بودن ، که من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ؟. غلط درون مایه ، ترتیب.پیرنگ اصلی ، شخصیت پردازی ، توصیفی ، گره ی زمانی ، داستانی ، ، توصیف روایی ، سیر صعودی ناقص در مکان غلط ، یا عنصر روایی در مکان نادرست پیرنگ ، ، منظورم چنین غلطهایی بودش . نه اینکه مثلا سرکار خانم مومنی ذاتحسین ، برام املا تصحیح کرده بودن ، که یکجا نقطه ی ت یکی زیاده و تبدیل به ث شده . .
دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ، در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه همچون سوهان روحم بوده
هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام .
و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست
گمان میکردم مرور زمان مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و به مرور از خاطرم برود.
در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی
انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل
درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده
پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده
و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر
بیوه ی غریب ، چشم براه ست
اما چشم براه کی؟
ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده . تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.
ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت شوهرش و پسربچه ای هفت ساله را از دست داد ، و از آن بدتر قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر و عزادار با رخت سیاه به چله ی سرد تقدیر بنشیند .
باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!. دگر بار باز پاییز از شهر گذشت ،
رشت _سردش است!
جاده ها مرا میخوانند•••••
عزم من دلکندن و رفتن است••••
رسم جاده ها نیز هجرت است•••
بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••
نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•
چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم
چیز چندانی در آن نبود
لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود .
یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند
واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ، دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ، بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک در این یخبندان و سرمای شدید با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند ،
برای انکه از انان بگریزم ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم
درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم . به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان
سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند
چشمانم را لحظاتی میبندم ،
شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد
اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!
از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما
قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه چیست
از من به طعنه میپرسد ؛
چای تلخ ، سردتر؟.
یا که
چای سرد ، تلخ تر؟
سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید
_میگوید که از صفر تا صد چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛ میدانی پدر چای این سرزمین کیست؟
کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛ مگه چای هم بابا داره؟ خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه کیه؟ مادرقهوه چی شکلیه؟
پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛ مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد
مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات محروم کرد
و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره .
من با لکنت میگویم ؛ ب ب ب بخدا غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،
قهوه چی میگوید؛ با کی حرف میزنی جوان؟.
راه گریزی نیست
از کافه خارج میشوم ،
لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد نمننننننن
(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ، مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛ طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای سفارش داد ولی نخورد ، با خودش حرف میزد ، حرص می خورد با چشماش بازی میکرد و باز با خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار
خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟ ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا
بقلم شهروز براری صیقلانی
ادامه ی رمان دوشیزه ی
( مهربانو، پیردختری ساکن باغ توسکا)
__آنسوی محلهِی ضَرب ، در عبور از مسیری سنگفرش شده و خلوت به درخت کهنسالی میرسیم ه در سکوت مطلق ، به زیبایی با تنهی قطورش به دیواری بلند تکیه داده، و چند قدم بالاتر زنی سالخورده و خوش برخورد ،دبّه ای خالی در دست دارد و در انتهای صف چهار نفره ای ایستاده تا چهار پله پایینتر از چشمه آب بردارد. آبی زُلال از دِل زمین میجوشَد ، و سمت رودخانه ی زر ، جاری میشود ، در بین مسیر کوتاهَش حوضچهایکوچک و قدیمیست که با پلکانی به سطح گذر ، و سنگ فرش میرسد. اهالی محل عادت به آشامیدن آب زلال این چشمه دارند و همواره برای برداشتن آب از چشمه ، به پای حوضچه میآیند. رو در روی چشمه ، سوی دیگر گذر ، درب کوچکی ست ، که پیچک های درخت رَز (غوره) برویش همچون چتری سایه افکنده. شاخههای چسبندهی رَز ، در امتداد دیوار ادامه یافته ، این درب کوچک برخلاف تمام دربهای بستهی این دیار ، همیشه باز است . حتی در سیاهی و ظلمت شبهای مبهم و بلند زمستان ، درب این ملک بروی هر آشنا و غریبه ای باز است. بالای درب کتیبهی کوچکی از جنس سنگ فیروزه در بطن دیوار جای گرفته. با عبور از زیر کتیبه و درب ، وارد باغی پر از درخت میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از درخت ، بیش از دیگران بچشم میاید. وآن درخت توسکا است. چند قدمی داخلتر، سمت راست در امتداد دیوار عرضی باغ، چهار ایوان با ستون های چوبی ، کنار یکدیگر قرار گرفته است و هر ایوان به یک اتاق متصل شده که به لطف سخاوت صاحب ملک ، به افراد خاص و کم درآمد ، با مبلغی پایین اجاره داده میشود. همواره سه اتاق از چهار اتاق مستاجر دارد و آن یک که خالیست ، باغ توسکا دربش(درب کوچک ورودی باغ) باز و باغ همواره عطرآگین و آب و جارو شدهست. این سه مستاجر روزگارشان را با مشقت و دشواری سپری میکنند اما انسانهای کوچک و درماندهای نیستند و هرکدام ، شخصیت متفاوت و سرگذشت منحصربفرد خود را دارند و از جبر روزگار و یاکه از سر تقدیر ، با یکدیگر همسایه و همخانه شده اند . درختان توسکا در، دوطرف مسیری باریک در وسط باغ ، به خط ایستاده اند و مسیر باریک به انتهای باغ و ملک کوچکی میرسد.ابتدای مسیر سنگفرش یک میز گرد سنگی و چند نیمکت بچشم میخورد.در انتهای باغ سرایدار پیر و مریض با پیردخترش مهری (مهربانو) تنها ساکنینِ خانهی چوبی ته باغ توسکا هستند. پیرمرد سرایدار دچار سلفه های ، پرتکرار و همیشگیست ، که گویای احوال ناخوشش است. دخترش مهربانو برایش ،یک لیوان آب می آورد و پشت قرصهایش را یک یه یک برایش میخواند. مادر مهربانو ، فوت شده و او پا به چهل و پنج سالگی گذاشته ، اما مجرد مانده . گاهی در افکارش ، همچون دختری نوجوان و چهارده ساله ، پر از ذوق و انرژیست اما او محدود ترین دختر این شهر است. او زخم خوردهی افکار افراطی و سختگیرانهی پدرش است و از نظر پدری تندرو با تعصباتی غلط و افکاری مسموم ، به جرم دختر بودن، او محکوم به انزواست ، او تمام عمرش را قربانی محدودیتهای شدید و تعصبات خشک پدر شده. او حتی به اعتراض نسبت به شرایطش فکر هم نکرده. در عوض ، تشنهی کوچکترین روزنه و یافتنِ فرصتهای موجود در لابه لای روزمرگی هاست. ابروهای پیوسته و زیبایش چشمان درشت و نافضش ، مژههای بلند و سیاهش ، هرگز رنگ و لعابِ لوازم آرایشی را ندیده است ، ریز نقش و لاغر اندام با قدی متوسط است. و به هیچ وجه شبیه هم سن و سالانش نیست. او شخصیتی بی نهایت متفاوت و خاص دارد ، او سن حقیقی اش را پشت چهرهی کودکانه و شیرینش پنهان کرده و چهره ای بی آرایش دارد . مهری که معمولا مهربانو خطابش میکنند ٬ دارای چشمانی سحرآمیز و متمایز از تمامی افراد ساکن این شهر است. زیرا نگاهی که از چشمانش برمیتابد ٬ تا روح و روان و احساس هرکس رخنه میکند . گویی که از لطف پروردگار ٬ به قلب رئوفش نعمتی عجیب و ناشناخته بخشیده شده . او از خیره شدن به چشمان دیگران واهمه و باکی ندارد ٬ گویی که از عمق تاثیر نگاهش بر مخاطبش باخبر است. مهربانو چهرهای ریزنقش و شیرین دارد که در عین سادگی و بی آلایشی ٬ جذاب و خواستنی به چشم عموم مردم میاید. او از اینکه خودش را نزد خانم های ساکن باغ که اکثرا از وی مسنترند شیرین کرده و در قلبشان جای بگیرد لذت میبرد . زیرا در طول زندگیش بارها و بارها شنیده که با یک برخورد کوتاه و معاشرت ساده و ابتدایی ٬ چگونه بیحد و نصاب در قلب اطرافیان جایی تصائب کرده و همگان از پیر و جوان به وی ابراز علاقه و ارادتی بیریاح و پاک نمودهاند.، رفتارش به هیچ وجه با چهره اش هم خوانی ندارد و گاه بسیار ، تودار ، درونگرا ، تنها ، افسرده ، و دارای مشکلات شدید روحیست. او هیچ ذهنیتی از معاشرت با جنس مخالف ندارد . و هرگز هم خواهان برقراری چنین رابطه و معاشرتی نبوده. او بسیار بیتجربه و بی میل است نسبت به ازدواج . و تصورش از جنس مذکر ٬ تصویری خشن و بیعاطفه است. چیزی همانند پدرش . او همواره درگیر صدا و نَجوای احساس درونی خویش است. گویی از فرط تنهایی در طی سالیان بسیار ، با ندای درونی خود ، دوست و همراه شده ، او چند مدتی از جبر بیماری عصبی اش ، قادر به راه رفتن نبوده و در نهایت به لطف یکی از مستاجرین باغ ، توان راه رفتنش را بدست آورده و پس از معالجه ، به تجویز ،پزشک مم به پیادهروی روزانه شده. در نهایت امر پدرش هر غروب راس ساعت هفت به او اجازهی خروج از باغ و پیاده روی یک ساعته ای را داد. برای مهربانو ، این یک ساعت ، حکم فرصتی طلایی را دارد که بتواند از قید و بندهای دستوپاگیر رهایی یابد. از فرط چنین گشایشی در روزگارش ، شور وشوقی بی حد و نصاب وجودش را فراگرفته ، این خوشحالی و نشاط به وضوح در رفتارش قابل مشاهده اشت. زیرا نمیتواند این حجم بی حدو نصاب شوق وشعف را در احساسش پنهان کند . او در طی این روزهایی که پیادهروی میکند همچون گذشتههای دور، لبریز از کودکانههایی بیریاحست . او بدلیل نبود تعادل در رفتارش، پس از سالها افسردگی ، خانهنشینی و انزوا ، حال بیش از حد سرخوش است. چنان کودکدرونش را بیدار و فعال نموده که باورش برای همگان سخت است ، شهلاخانم که ساکن اولین اتاقک ابتدای باغ و قدیمیترین مستاجر باغ توسکاست از اینکه به یکباره اینچنین حال و روز مهربانو تغییر کرده متعجب و شوکه است . این روزها ، شهلا که پشت میزکار خیاطی مشغول کار است ، هرغروب از بالای عینکش شاهد آمدن مهربانوست که شاد و خُرّم ، از خانهی سرایداریِ ته باغ خارج شده و همچون دختربچهای خردسال و بیغم با قدمهایی چُست و چابُک ، لهله کنان طول سنگ فرش باغ را پیش میاید . و بیتوجه به نگاه شهلا از باغ خارج میشود . هربار پس از دقایقی و بعد از پایان پیاده روی، با حالتی متفاوت و خسته ، وارد باغ شده و با قدمهایی بیرَمَق ، و دلسردانه سوی خانهی سرایداری انتهای باغ میرود . و این موضوع هرروزه درتکرار است. عده ای میگویند که مهربانو ، خُل و شیرین عقل است،زیرا بیوقفه درحال زمزمه کردنِ آوازهایی بی سر و ته، و کودکانهست. او با چنان شوق و شعفی این آوازهای بچهگانه را میخواند که گویی هنوز دختربچهای شش ساله است. همانند کودکی که در یک سوءتفاهم با ظاهری بزرگسال بچشم میآید . اما اگر که هر شخصی او را بشناسد و یا از روزگارش باخبر باشد ، براحتی درمیابد که او دیوانه و یا شیرین عقل نیست، زیرا درک تمام رفتار و کردارهای عجیب مهری، برایش راحت و قابل پذیرش میشود . او تنهاست و بیش از حد بی ریاح. دو سالی از آغاز این پیادهروی های بظاهر ساده و درمانی گذشته و پدرش از حقیقت پشت پرده بیخبر است. مهربانو سراپا عاشق و شیفتهی پسری خوشبَرو رو و بلندقامت بنام شهریار شده و به عشق دیدنش هرروز راس ساعت عشق(هفت) ,نبش کوچهی اصرار ، چشم انتظار ایستاده . و با پیشرفتی لاکپشت وار و نامحسوس ، توانسته توجهی شهریار را جلب کند ،و تنها اتفاق پررنگ در شش ماه ابتدایی _چند سلام و لبخند ساده بوده که بینشان رد و بدل گشته. اما برای مهربانویی که شش ماه با نگاههای برقدار و چشمان درشتش ، خیره به بازوی کوچه ایستاده و از دور، آمدن شهریار را تماشاگر شده، پیشرفت چشمگیری محسوب نمیشود. مهری دیگر تاب و توان انتظاری بیش از این را ندارد. اما او هرگز ، به دو طرفه بودن این احساس فکر نکرده. و حتی یکبار هم به بی میلی و عدم تمایل شهریار ، شک نبرده. و اسیر رویای درونش شده و دنیایی رنگی و شیرین برای خود در کنج خیالش ساخته. او در تارپود وجودش رویایی بینظیر ،با عشق به پسری غریبه بافته. مهربانو ، در دنیای جدیدش حقیقتهایی را فراموش کرده و تفاوتهای چشمگیری را از قلم انداخته. او بی توجه به ، گذر زمان است ، وی در زمان نوجوانی جای مانده. و هرگز فرصت تجربهی روابط احساسی را در زمان مناسبش را بدست نیاورده. او بسیار خوش قلب و ساده است اما در عین سادگی و تنهایی ، اسیر تب تند عشقی آسمانی و افسانه ای شده . تنها خصلت منفی مهربانو زمانی خودنمایی میکند که وی نتواند به خواسته و هدفش برسد، زیرا از کودکی آموخته که برای به دست آوردن و رسیدن به هدفی پاک ، میتوان از هر روش و شیوه ای استفاده نمود. حال حتی اگر آن روش از اصول اخلاقی پیروی نکند و از چهارچوب تعریف شدهی مرام و مسلک خارج باشد. او با توجه به چنین اصولی ، همواره کارهایی خارج از معمول انجام میدهد ، کارهایی که در عُرف جامعه ، رایج و عادی محسوب نشده و برای دیگران ، تابو و خط قرمز تعریف میشود حال نیز با توجه به عشق تند وی و بی توجهی های شهریار ، او تصمیم به انجام کاری غیر معمول و دور از باور را دارد، و در غروب یک روز گرم تابستان ، راس ساعت تکرار، کنار تیرچراغ برق ، نبش کوچه ی اصرار می ایستد و چشم به مسیر میدوزد ، و با کمی تاخیر شهریار از دور در قاب تصویر ظاهر میشود، و طبق عادت همیشگی نگاهشان به یکدیگر دوخته و سلامی با لبخند گفته میشود، ولی اینبار مهربانو سنّت شکن خویش میشود و شهریار را فراخواند و میگوید؛ ♪سلام خوب هستید؟ ببخشید ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ اینجا نمیتونم صحبت کنم ، میترسم آقاجونم بیاد. ممکنه بریم توی این بن بست.!؟ (-®شهریار که شوکه شده بود با اضطراب و دست پاچگی ، خیره به چشمانش ماند و با لُکنَت زبانش گفت؛ ♪سـَ.سلام ، جـجاجانم بـب. بفرمایید) ♪مهری؛ شما اسمتون چیه؟ اسمتون رو میتونم بدونم؟ پسرک: شـ شهـ شهریار هستم. -®(مهری که سراپا استرس و خجالت وجودش را فراگرفته ، طبق عادت همیشگی در لحظات پر اضطراب ، دستانش را قبل از حرف زدن و بیان کردن حرفش ، بروی قلبش میگزارد و این دست و آن دست میکند) مهری: شمارو هرروز میبینم. انگار دانشجو هستید. خیلی باوقار و با شخصیت به نظر میرسید. من خیلی تنهام . دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم. فقط حرف. من اهل هیچ پدرسوخته بازیای نیستم. اصلا این حرفا چیه که دارم براتون میزنم!؟ والا چطور بگم؟!. میترسم یهو اقاجونم بیاد. * مهری؛ آن روز در نهایت توانست پیشنهاد معاشرت سالم و ساده ای را مطرح کند و شهریار نیز که غرق در تفکر و تجسم اختلاف سنی خود و مهری شده بود ، همچون مجسمه ای خیره به سنگفرش ، ماتش برد . و سراپا غرق در اندیشه شد که رفاقت دختر خانمی با این سن و سال زیاد با پسری بیست ساله ، چه مفهومی میتواند داشته باشد. ولی پس از طولانی شدن سکوتش و ندادن جواب ، مهربانو دلیلی برای ارایهی این پیشنهاد مطرح کرد و تنها بودنش را دلیل برای تمایل به معاشرت با پسری روشنفکر و دانشجو ، عنوان کرد و با تی نه ، چند هندوانه نیز زیر بغل شهریار گذاشت و از شخصیت و تفاوت وی با تمام پسران محل ، سخن گفت. و اینکه اصلا از نگاه اول معلوم بود که وی دانشجو است. و از وقار و رفتار مردانهاش تعریف نمود. (اما شهریار ، عاشق هم دانشگاهی اش نازنین است. و هیچ عشق و احساسی به مهربانو ندارد) در لحظه ی آخر برای فرار از ، نه ، گفتن به پیشنهاد مهری ، تصمیم گرفت که از وی فرصتی برای تصمیمگیری بخواهد، ولی در نگاه پرخواهش و معصوم مهری، اوج سادگی و بیریاحی را میبیند. و باتوجه به اصرار ، و سماجت مهری ، در رودروایسی گیر کرده و در تصمیمی ناگهانی و احساسی جواب مثبت میدهد. و قرارهای هر روزهی آنان تبدیل به عمیق تر شدن احساس مهربانو به شهریار میشود، و با آشنایی بیشتر ، شهریار از عشق پنهانی مهری به خودش آگاه میشود . شهریار بدلیل مشکلش در تکلم و لُکنَت زبانی مادرزادی ، کم حرف و بیشتر شنوندهی سخنان کودکانه و بی ریاحیست که مهری عنوان میکند . شهریار که شاعرپیشهای جوان و اصولگراست ، همواره در تلاش برای حفظ فاصلهی مجاز و رعایت حد و حدود حریم قانونی و تعریف شده در یک معاشرت سالم و عقلانیست. شهریار که هیچ احساس عاشقانه و تمایلی نسبت به مهری در خود نمیبیند ، برای خالی نبودن ، عریضه هربار اشعاری عرفانی با خطی خوش برایش مینوشت ، اما در پستوی خیالش ، از وابستگی و احساس مهری آگاه بود و گهگاه با وجدانش دست به یقه و درگیر میشد. زیرا نه ، توان و شهامت ، قطع رابطه را داشت و نه ، به عاقبت این رابطه خوشبین بود. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و یکسال میگذرد و کنجکاوی مهری ، سبب میشود که یک غروب بعد از اتمام قراری ساده و همیشگی ، به دور از چشمان شهریار و پنهانی ، اورا تعقیب نموده و در نهایت آدرس خانهاش را نیز در آنسوی محل ، و انتهای کوچهی میهن ، پیدا کند. و برای رسیدن به شهریار و عمیق تر کردن این معاشرت ، روز بعد سرزده ، قبل از ساعت تکرار(۷) به خانهی شهریار رفته و درب میزند، او با چهرهی متحیر و متعجب شهریار ، روبرو میشود که پس از باز کردن درب خانه ، و مشاهدهی مهری ، جا خورده و واژه ها از زبان لُکنت دارش متواری شده و مانند مجسمهای خشکش زده. مهری ابتدا از تنها بودن شهریار مطمئن میشود و سپس با پررویی اجازهی ورود میگیرد و بروی نیمکت چوبی که در حیاط خانه است مینشیند ، و به لحن شوخ طبعانه ای تقاضای دو فنجان چای عاشقانه میکند. شهریار از مشاهده ی چنین شهامت و ریسکی که مهری انجام داده ، بیش از پیش نگران آیندهی این رابطه میشود. توجهی مهری به کاغذهای روی میز چوبی میافتد که با خط خوش شهریار و اشعاری عاشقانه ، خودنمایی میکند، و سپس چشمش به رواننویس و خودنویس ، زیبا و شیکی می افتد که ، نامزد شهریار برایش هدیه گرفته بود. و در رفتاری غیر عادی ، از شهریار تقاضا میکند تا خودنویس و رواننویس را به او بدهد ، و اینبار نیز ، شهریار با مشکلی همیشگی روبرو شده و از گفتن ، جواب منفی ، پرهیز میکند. مهری که از غیرمعمول بودن و عجیب بودن رفتارش آگاه است ، طوری وانمود میکند که خیلی بی ریاح و بی منظور به آنجا آمده و در توجیح و توضیح اینکه آدرس شهریار را از کجا آورده به مشکل بر میخورد و، با کمی مکث و تفکر ، دروغی ناگهانی و فی البداعه به ذهنش میرسد ، و میگوید که پدرش از این رابطه آگاه شده و از تمایل شهریار به ازدواج با دخترش باخبر است و برای تحقیق نزد چندین دوست و آشنا رفته. و در نهایت از این رو ، توانسته آدرسشان را پیدا کند. شهریار که غرق سکوت و نگرانی ست ، خیره به سفیدی زلف مهری میشود و از جدی شدن و رسمی شدن یک مشکل جدید در روزگارش آگاه میشود. مهری چشمش به اشعار شاعرانهی بروی کاغذ می افتد و تصور میکند که شهریار این اشعار را در وصف عشقش به او نوشته ، و بی حد و مرز ، خوشحال میشود و از شهریار برای چای ، و خودنویس و نامهی عاشقانه تشکر میکند، و از سرجای خود بلند شده و کنار شهریار بروی نیمکت مینشیند . شهریار که رنگش همچون گچ دیوار پریده و هر لحظه نگران ورود مادرش به خانه است ، نگاهی به ساعت مچی خودش میکند. مهری با سرخوشی و از سر خوش باوری ، خیال میکند که ، شهریار نگران زود گذشتن زمان است، و میگوید که خودش نیز همچون او ، دلش میخواهد که آن لحظات هرگز پایان نیابد. و دربرابر سکوتی که فضا را در اختیار گرفته ، میگوید که ، خجالتی بودن و کم حرف بودن شهریار را دوست دارد ، و در برداشتی غلط و شاعرانه ، ادعا میکند که تمام حرفهای ناگفتهی شهریار را از نگاه عاشقش میخواند. و خودش شروع به حرف زدن و روایت سرگذشت و خاطراتی از کودکی اش میکند. و در وصف باغی که درونش بزرگ شده٫ شروع به اغراق میکند ،و خودشان را مالک حقیقی باغ معرفی نموده و سرایدار بودنشان را پنهان میکند. او از درخت بزرگ گردویی که در کودکی از آن بالا میرفته٫ تعریف میکند و در ادامه میگوید؛ _♪ساکن اولین اتاق و ایوان ، که در ابتدای ورودی باغ است ، پیرزنی خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. او همواره گل لبخند بر چهره.ی شیرینش می شکوفد. سالیان است که سکوت غمگین این باغ ، با خندههای بلند و رسایش آشناست. آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛ (شهلابلنده) اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن. مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست. اون هرگز ازدواج نکردش. اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقههی خندهاش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه. من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مهآلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست. شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت ; (چشمم روشن مرد! غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟ میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ ) اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق مه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود .سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم. (مامان من به پیغمبر میگفت ؛ پیغومبر) و اون شب به آقاجونم گفت ؛ آخه مَرد ، تو رفتی بین صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکهی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی! اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه. و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونهنشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه، رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون .-® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد) مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچهاش زندگی میکرد ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال یهو و یکشبه گذاشت و بیخبر از باغ رفت. و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوهی اینکه گربهی حاملهاش رو هم به شهلا سپرد. مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست. ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم . (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد) مهری: آخه مگه ، دانشگاه تابستونم بازه؟ شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم. مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟ من خیلی دوست دارم که برم از این دورههای آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه به آدم دیفلوم فنیفرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش . درست میگم شهریارخان؟ (اما شهریار هیچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجهی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانهی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار حیاط خانهی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید؛ شششما هم شششنیدید؟ مهری با خونسردی پاسخ داد؛ آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای ، اینطوری از جا بلند شدی؟ شهریار؛ کککدوم ددختر ههمسایه؟ مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم . شهریار؛ این خخخونهی ببغلی مممخروبهست و،ولی غغروبا کـ که م میشه صـ صدای ی یه دختر ممیاد. مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونهی همسایه اومد. انگار یکی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ، (مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم. (سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعهی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.) لحظهی خداحافظی ، در چشمبرهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشت و بوسهای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای صوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ایست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری. متن نامه»
نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟
مهری که از خواندن چنین نامهی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه، وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند. مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود. -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند -مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلالزادهای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم . االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره. (مهری از سکوت و حالت چهرهی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفیست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهاییست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامهی حرف مهری میپرسد: واا.چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟ مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفتهی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش. شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون. قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه. حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟ مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم. +شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟ مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ مـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید، شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ . -مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. اما!. میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو . بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونهشون آخر کوچهی میهن هستش. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟! ولی اصلیتشون برای محلهی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره +شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟ چجوری باهاش آشنا شدی؟ _مهری ناگهان چشمش به خانهیشان در انتهای باغ و به پنجرهی اتاق پدرش میافتد . با ان پردههای سفید همیشگی. ناگه روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ. ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاحست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد . تا بازیگر نقش اول ، در صحنهی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطهی سقل دنیا میپندارد که تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهرهای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است. و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. )) شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل روحی روانی نداره.
★داستان ششم★
(تقویم)
تقویم تشنه لب و گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . . آخرین روز بلند و طولانی تابستان به طرز شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ، سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند. سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژهی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ، و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج میکرد.!
ً۲۳:۵۹شهرداری _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند در آخرین لحظات خود را ، کشان کشان به لحظهی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم رسیدن به روزی جدید در فصلی جدید از سال بود. به رسم ایام ، تقویم ، آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازهی شهر رسید!. و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد. و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خوردهی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ، تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!
پاییز#
فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینهدوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ، مرور میکرد و پیش میرفت ، گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانهی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار، اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟ او که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ، و من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشتهی روزگار عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطهور و شناور شده است. او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد که ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد). پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود! در آنسوی دیوار اتاق، در خانهای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبهی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه بزرگش زندگی میکند. پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون مانده ، پس ناگزیر بیدار میشود . و رو به تخت قدیمی مادربزرگ چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند . صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و در تجسمی خیالی ؛ صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند. آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است . پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد. شب و روز میبارم ، دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق. نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود.
راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود))
★داستان هفتم★
(باغ هلو)
_(خانم فرخلقا دیبا ٬٫ پیرزن تنهای ساکن باغ هلو و خدمتکار جدیدش بنام هاجــر)
نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانهاش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند. پنجرهی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محلهی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچهی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا، بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.
هاجر!
هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانهی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایهی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته. و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند . و در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنهآ . به خیالش ارباب شدهآ و من رعیتش هستمآ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمهآ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردمآ،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردشآ ای هاجر ابله ، دیدیآ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدنآ! همش چوبه سادگی خودمو میخورمآ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورمآ ولی عبرت نمیگیرمآ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردشآ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و واهی فروختشآ! هی ، مادرجاااان روحت شاد باشهآ. که همیشه میگوفتیآ که این مادر مشت کریمآ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردشآ ، و وارد روستای ما شدشآ ، همه چیز رو برهم زد .انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپردهآااا. این زنیکه خودش بلای آسمانیهآ، بعدش مادرمشت کریمو باش. که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتمآ توی چاه. اوف اوف اوف نیگاش کن، چه ژست علی گارسونیای گرفتهآ. پیرزنیکهی شارلاتان ،ثروتش رو به رخم میکشهآ. منو تعریق میکنهآ! نه! بازم اشتباه گفتمآ. منو تعقیق میکنها؟ نه! تاکید؟ تمکین؟ اینم نبودا. تمدید؟ تمجیدا! تردیدا؟ نه. تبلیغ؟ ترجیع؟ تنظیم؟نه. تحریم؟ تقدیم؟ ترغیب! نه. . فکر کنم تحقیق یا تحقیر درستتر تر باشه. ، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چارهای نداشتم . کوجا میرفتمآ؟ ناچار بودمآ. هیچکی بهم حتی محل نمیکرد. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنما که! باشه! ایراد ندارهآ! اینم میگزره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنهآ (غمی بی انتها از بُغض در گلویش ، از اشک و آب بینیاش رُخ مینماید) _میدونمآ امید منو ناامید نمیکنهآ. به مو میرسونهآ ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتمآ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --®صدای سلفهی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، فرخلقا در افکار خویش غرق میشود؛به این فکر میکند که»
ﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. و _ﻮ ﻋﻤﺮﺴﺖ ﻪ ﺯﻧﺪ اش ﺩﺭ تماشای منظره ای چهارفصل از نمای ﺍن بالکن، رو به ﺑﺎﻍ، ﺬﺷﺘﻪ است. و او چه زود از کودکی به پیری رسید. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﺮﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧش ﺁﻣﺨﺘﻪ. _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺯﺒﺎ_ ﺁﺭﺯﻭش اکنون ، پرواز است _خسته است از خستگی هایش ، شروع به دلنوشتن میکند ←:_ من بواسطهی تجربه دریافته ام ، که جسم و این تن ، همچون برگ زردیست که محکوم خزان ، و از اصل جدا خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. _ همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد -اما این ، منه ، در من، چیزی فراتر یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. _درپس خزان زندگی- تنها یک روح - فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگــــان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفید را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﺎﺭ ﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﺎﺭ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانهی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﺮﻭﻧﻢ ﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ -٫٬ ﺁﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻦ ﺭﻭﺎ ﺭﺍ ،ﻣﺪادﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار .
. هاجر اسیر در چنگ افکاری پریشان ، لحظات شب را ورق میزند. زندگی او نیز دستخوش حادثهای تلخ شده. و پس از آن آتشسوزی در نیمهی شبی گرم و مردادسوز ، تمام دار و ندارش را از دست داده. او هیچ مال و منالی ندارد و با شرایط پیش آمده ، مجبور به هجرت از روستایش شده و به پیشنهاد مادر مشتکریم، به باغ هلو و نزد خانم دیبا آمده . او همچنان درگیر غم و اندوهی ست که بخاطر آن بلای آسمانی ، به وی تحمیل شده. او هنوز با شرایط جدید و محیط تازه ٱخت و خوی نگرفته.
آسمان ، به شهر چشم دوخته و خبری از ابرهای مزاحم نیست. از چشمک ستاره ای درخشان، کارخانهای از قند و شکر در دلشهر آب میشود. روبروی چشمه ، داخل باغ توسکا ، مهری برای شهریار با قلم خود ، بر تن و بیخط کاغذ مینویسد؛
∆(شهریارم درود و احترام . من اینجا، در
۴۲.txt
_در سینهی سیاه و جَلاخوردهی شب، میان ستارههای پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینهی آسمان را میساید و پیش میاید و هالهای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند. خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کردهای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ی میهن در دلِ محلهی ضرب خیمه زده است. کوچههای باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و افسردهی شهر دلگیرند، در این بین تنها چیزی که با سیاهیِ قیرگونِ شبهای شهر دوست رفیق و همدل و همراست فقط افکارِ نیلیاست. زیرا به باورِ نیلی سالهاست که آسمانِ شبانگاه با رنگِ سیاهش با تیرچراغِ برقِ انتهای کوچه دوست و همبازیاند. زیرا سالهاست که در انتهای روشنایِ هر روز، با غروبِ خورشید تیر چراغِ بیدار میشود و لامپی که با رشته سیم فرسوده ای از ان آویزان است ، همچون خورشید کوچکی در میان سیاهی کوچه ، درخشان و پرنور میشود ، نیلیا مانند هر شب ، شروع به خیابافی میکند و خیالاتش هرقدر که پیش میآید ،بیشتر رنگ میگیرد. نیلیا در ذهنش ، میپندارد که آسمان در خلا و غیبت خورشید ، در حال بازیگوشی و شیطنت است ، و با تیرچراغ برق بازی قایم باشک میکند ، مانند همیشه ابتدا تیرچراغ کج و چوبی است که روبه دیوار چشم میگذارد و سریع آسمان با تنپوشِ سیاهش محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی براق جلو میاید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایرهای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و انحنایی باریک و ملایمتر از این سمت کوچه دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهیای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند و بیخبر ناگهان از پشت سر بیاید، تا تیرچراغ برق کج و چوبی در انتهای بنبست را غافلگیر کند . و کمی مانده به میانهی کوچه منتظر بماند تا اینبار خودش چشم بگذارد و دیگری در پستوی کوچه پنهان شود، اما یک عمر است که چنین اتفاقی رخ نداده ، زیرا تیرچراغ ، نفسِ وجودش پابرجایی و ثابت ایستادن است. از نگاه نیلیا ، تیرچراغ دلش میخواهد که همبازیِ سیاهیِ شب بشود اما بهتر است که یک بازی ِ مناسبتر انتخاب کنند تا با شرایط تیرچراغ هم جور بیاید ، آنگاه خودش به فکر فرو میرود که براستی چه بازیای بهتر است ، و در نهایت ، غیر از مجسمانه ، چیز دیگری نمیابد که مناسبِ حالِ تیرچراغ باشد!آن شب نیلیا از تخیلاتش دست میشوید و سپس مدتی کوتاه سرگرم بازی کردن با موج رادیو و تغییر فرکانسش میشود تا از اینکار هم نیز خسته شده، و بی اختیار چشمانش بسته میشود ، در حالتی بین خواب و بیداری گیر کرده و از هوشیاری دور میشود. همه جا ساکت و سرد و سیاه بود. دخترک کمی ترسیده بود. سعی کرد کسی را صدا کند و کمک بگیرد. اما صدایش در نمیآمد. او یادش رفته که درون رختخوابش است و درحال دیدن خواب اسیر یکسری تَوَهمات میشود . صدای خاص و پیوسته ای را میشنود. گویی چیزی در گوشش میجوشد . دخترک کمی دقیقتر شد، و به متن صدای ضعیفی که در فضا موج میزد ، گوش داد. انگار صدایی همچون صدای خشخشی طولانی و یکپارچه بود. این صدا از سمت چپ صورتش منشا میگرفت. سمت چپش را نگاه کرد. یک خلأ به وسعت کائنات دخترک خواست حرکت کند و راه برود. اما پای خودش را حس نمیکرد. نگاهی به پایین انداخت. پاهایش سالم و سرجایشان بودند. اما به زیر پایش هیچ سطح و بستری وجود نداشت _آری ٬٫ دخترک در جایی بی جاذبه و بی گرانش ، مُعَلَق و شناور بود. او در میان سیاهیِ مطلق و فضایی بیکران و بی انتها ، خطی قوسدار و نورانی دید. خطی باریک و کوتاه. سعی کرد تا خودش را به آن خط نورانی برساند. وبعد از عبوری سرد و تیره در فضایی پُرخلأ ، در جایی حوالی هفت آسمان آنسوتر ، و لمس حس عدم تعلق به مکان و زمان ، سردرگمی و گیجی به سراغش آمد . ناگه از دل سیاه و خوفناکی که پیش رویش بود موجودی مخوف و منزجر کننده پیش آمد ، سراپای وجودش را شنلی سیاه پوشانده بود و صدای خندهی کَریع و آزار دهندهاش در گوشهای نیلی پیچید ، نیلیا با خودش تکرار میکرد زیر لب؛ این فقط یه خوابه ، نترس قوی باش ، کاشکی الان مادرژونم الان منو بیدار کنه و از دست این کابوس زشت نجات بده . ®نیلی کمی گریه کرد ولی زود به این نتیجه رسید که با گریه کاری به پیش نخواهد رفت . و حتی کسی هم که نیست تا با دیدن اشکهایش ، به رحم آمده و کمکی کند ، آنگاه روبانی صورتی رنگ از آن موجود مرموز و وحشناک به مچ دستان ظریفش پیچانده شد و در سیاهی محو گردید آن موجود عجیب الخلقه . ولی صدای خندهی شنیع و فجیع آن گویی دور و ضعیف تر میشد ، . نیلی باز به مسیرش ادامه داد . نزدیکتر که شد ، از وسعت لایتناهی و عظمت آن خط بظاهر کوچک و نورانی به تعجب افتاد، . با خودش فکر کرد و گفت که چگونه اسیر چنین خواب عجیبی گردیده ، اصلا چرا اینبار این همه از خانه دور گشته ، . عاقبت با عبور از خلأ در میانهی مسیر روشن و تابناک ، ستارهای درخشان و سوزان ، همچون خورشید را پیدا کرد. که در حال سوختن بود، و به دورش چندین سیارهی سنگی کوچک و بزرگ گرد آمده بودند. و به رسم نانوشتهی کائنات ، همگی در چرخشی پرتکرار به دور منبع انرژی و روشنایی بخش خود بودند. او لحظه ای مکث کرد ، او همچنان صدای خشخشی یکنواخت را سمت گوش چپش میشنید. او درون خوابی آشفته و بی سر و ته از فرط سرما ، به سمت کرهی سنگی و این خانهی اجارهای یعنی زمین ، پناهنده میشود. و به زیر قسمت کبود آسمان ، به دنبال بزرگترین دریاچهی این کرهی خاکی میگردد، سپس به زیر دریاچهی بزرگ ، بعد از رشته کوههای بلند ، به سمت زمین نزدیک میشود. و در بین دو رودخانهی طولانی ، شهری خیس و بارانی را میابد. پایینتر و به سطح زمین میاید . در مرکز شهر نگاهی به ساعت گرد و بزرگ شهرداری میاندازد. کمی بالاتر ، از سر پل رودخانهی زَر میگذرد ، و سمت پیچ و خم محلهی ضرب ، دوان دوان روانه میشود. صدای خش خش بلندتر و بلندتر میشود ، و همزمان صدای آشنایی شبیه به صوت پسرک همسایه به گوش میرسید. لحظاتی بعد دخترک با دستان مهربان مادربزرگش از خوابی عجیب به بیداری میرسد. دخترک نگاهی به سمت چپش کرد ، و رادیو را روشن یافت. چون ساعت پخش برنامهی رادیو به پایان رسیده بود ، خشخشی آزاردهنده از آن پخش میشد دخترک نگاهی به مادربزرگش کرد و با لحن شیرین و کمی لوسانهی همیشگی ، صدایش را بچهگانه کرد و گفت♪؛ مادرژون ژون، ژونی از اینکه نوهای مث من، خوشِل موشِل(خوشگل) و ملوس داری بهت تبریک میگم. _مادربزرگ؛ دخترجون بگیر بخواب ،منم اسیر خودت با این ادا اطوارای لوست کردی ، دور مچ دستت روبان صورتی بستی که چی بشه آخه !
★داستان سوم★
( رشت__این شهرِ رویایــــی )
-® در تـخـیل فانتزی و عجیب ، دخترک معصوم و نوجوان به نام نیلیا این شهر ، همــچون صفــحهء شطــرنج بود ، خیــابانــهایش انگـشـت شــمـار ، و پُـر از بـیــــراهــه بـود. این شهر هـمچـون بـچـهای بازیگوش خـالـی از رنگـ و ریــاح و بـیشــیـــله بود. در خیالات و افکار نیلیا ، شهر ، همسِـن و سال خودش بود ، و شــهر ، پـــابـه پایش رشــد میکرد. و با گـــُذر ایـــام نامحسوس و آرام بـــُزرگ و بــُزرگتر میشد. نیلیا که نزد مادربزرگش بزرگ شده ، خوب به یـاد دارد که کودکــی ، در میـــدان اصـلی شـــهر ، بـــاغــچـــه ای بـود سبز که در آن بـه صـــَف ایســتاده بـودند درخـــتان نــخـــل بلند. و زمــان سوار بر عقـربه های ســاعت گـــِرد بـالای بـــُرج ِ شهـــرداری به پیــش میــرفت ، او به یـــاد دارد کـه قــَــدیم ترها ، صــــدای زنــگ ساعت شهــرداری ، راس هر ساعت ، از خـــانهی شان، قابل شـــنیدن بود. او حتی به یاد دارد دوران خوشی که در کنار مادرش زندگی میکرد. و آن زمـان سیــــنما پُر رنگ ترین تفریح شان بود ، و چند قدم بالاتر ، پارک سبز کوچکی بود که فــــواره هــای رنگــــین آن ، تعــبیــــر حــِس خوشبختی به خیال خام کــودکـانـه اش بود. کمی آنســـوتر همــچون مهــرهی سفـــید شــطرنج ، مُجــَسمه ی بــــزرگ اسـبـــــی سفــید و نیـرومند وســط حوضـچــهی پُـر از آب ِمــیدانِ گلســـار ، خودنـــمایی میکرد و بســوی قلــعهی سفید شهرداری بروی دُم پیـــچ خورده اش ایســتاده بود و پاهـــای جــلویش را بــالا آورده بود و فـــوارهای خروشان از وجودش، قلب آسمان را میـــشکافت – اســـب سفید پای نداشت ، و جای پاهایش را دُمــــی پیچ و تاب خورده ، مانند دُلــفین کامل کرده بود . این مجسمه با سر و پاهای اسب گونهاش و نیمهی ماهیوارش گــویی همـــچون موجودی خـــیالــی ، از دنیای افســـانه ها ، و از خیالاتی همجنس رویاهای نیلیا به این شهر بارانی ، تبعید شده بود . --همان دوران بود که از بیـــراههی تاریک و ســـوت و کـــوری که در انتـــهای محلــهی شان بود، خـــیابانی گـذشت ،و کوچــــهی بـن بســــت و خــــاکی انها که به گذرِ مطرود ضرب ختم میشد ، از آن پس به لطف رونق آن مسیر به فصل جدیدی از تاریخچهی خود وارد شد ، زیرا کل طولِ خمیده و مارپیچ و قوسدارِ محله با تنپوشی جدید و متفاوت بسترسازی شد ، و سنگفرش کهنه و فرسودهی محل ، جایش را به آسفالت داد ، اما اسفالت تنها از طول محله عبور میکرد و با بیمهری و خودخواهی از دهانهی هرکوچه ای میگذشت ، و حتی نیمنگاهی هم به تنِ خاکی کوچهها نمیکرد ، بعبارتی کوچههای خاکی ، با تیرچراغهای چوبی و کج و زهوار در رفته ، کماکان در جایشان پابرجا و ثابت قدم ماندند ، و جبرِ تغییرات به رنگ و بوی حُرمتپوشِ کوچههای آجری لطمهای وارد نکرد . از نظر نیلیا ، تنها به یک دلیل بود که تیرچراغ کهنهی نبشِ کوچه ، کماکان استوار و برقرار مانده و از تعویض با تیرچراغهای جدید و بتنی ، جان سالم به در برده و در امان مانده ، آن دلیل هم از تخیلاتش سرچشمه میگرفت و بشکل کودکانهای عطر و بوی ِ خیالبافی میداد . در نگاه و تصورات عجیب و ناشناختهی نیلیا، بخاطر رفاقت دیرینه ای که با تیرچراغ برق کج و چوبی نیش کوچه داشته ، حاضر شده که با دادن کمی کُندور برای سوزاندن و خوشبو کردن و کمی اود ، و گلهای شببو و اقاقیا به عنوان رشوه به داروغهی پیر و خرفتِ شهر، و صدالبته بواسطهی سفارشی که وی به داروغهی پیرِ شهر کرده بوده ، شهردار دست به تیرچراغ نزده است. وگرنه بیشک تاکنون انرا نیز با تیرهای جدید و بیروحه بتنی تعویض نموده بودند. پس از تغییر و تحولات جدیدی که در طول مسیر اصلی و خیابان ضرب صورت گرفته ، کوچهی بنبست و خاکیِ آنها در روزهای ابتدایی دچار افسردگی بدخیم گردیده ، و کوچه دچار بحران هویت نیز شده ، و حتی نیلیا در عبور از نبش کوچه با چشمان خودش دیده که تنِ خاکیِ کوچهی بنبستشان در حال التماس و تمنا کردن است و از کارگران شهرداری خواهش میکرده که او را نیز مانند کف خیابان ، آسفالت کنند. اما کارگران بی تخیل تر و خشکتر از آن بودند که حرفهای کوچه را بشنوند. سپس با بی اعتنایی کارگران ، و گذشت چند روزی ، کوچه به علت شوک شدید روحی که متحمل گشته بود دچار افسردگی و حس درماندگی و سرخوردگی گشت. نیلیا از روی کنجکاوی و شوق و شعفش بخاطر وقوع تغییر و تحولاتی جدید در محل ، روزانه بارها تا دهانهی نبش کوچه میآمد و کنار ستون کجِ تیرچراغ برقِ میایستاد و نظارهگر رَوَندِ اجرای عملیات میشد . و در یکی از این بازدیدها ، و سرکشیهای پرتکرار ، نیلیا دریافت که بشکلِ شرمآوری خیابانِ با آسفالت جدید و شیکش به کوچهی ساده و معصومِ خاکیشان فخرفروشی میکند و دیگر خبری از آن رابطهی گرم و صمیمیت سابق نیست. نیلیا در آن غروب بارانی تمام این قضاوتها را از اینرو انجام داد که مشاهده نمود ، تمام آب گلآلود و کثیفی که از جوی کنار خیابان میگذرد در کمالِ پررویی و چشمسفیدی با گستاخی کامل و به دلیل تفاوت سطح ، و افزایش ارتفاعِ سطحِ خیابان بواسطهی لایهی ضخیمی از آسفالت، تمام آب باران همراهه برگهای خشک و زرد پاییزی به تنِ ِ کوچهی خاکی آنها میریزد . چندی بعد نیز از دیدگاه او، کوچهشان علائمی مبنی بر ابتلا به مازوشیسم (خودآزاری) بروز داده، زیرا به یکباره تکه کلوخی از ناکجا به وسط سینهی کوچه پرتاب شده ، از آنجایی که خیابان ِضرب تمامأ آسفالت گردیده ، پس سنگی کلوخ شکل و به آن بزرگی به هیچوجه در سطحش یافت نمیشود تا برای کوچهی خاکیشان پرتاب کند . پس نهایتا تنها این خودِ کوچهی خاکیست که امکان یافتن تکه کلوخ در بسترش وجود دارد ، و با کمی مکث ، رای نهایی ، از نظرش ، خودآزاری و خودزنی ، اعلام میشود. اما شاید با افزایش شواهد جدید ، این رای نیز قابل تجدید نظر باشد. با گشایش یک خیابان جدید دیگر در انتهای محله ضرب ، از آن پس محلهشان ، مستقیما به میدان گلسار با ان اســــب سفـید در مرکز میدانش ، متـــصل گردید .با عبـــور و مرور از خیابان جدید، روح تازه ای به محــلهی ضــــــرب دمیـــده شد ، و گذر ایــام ، کارسـاز گشت ، تا محــلهی جـــوان و زیبای ضرب ، دیگر ناخلـــف تریــن و شـــَرور تـریـن فـــرزند خـواندهی شــهر نــباشد ـ حتی بــاغـی که به روســیاهی اش شهرت داشت (سیاهباغ)، متحــول شد و در یک هویــّت جدید با شکل فرمــی شیــک تبدیل به پارک بزرگی در قلـــب شهر شد. تمام شـهـر بـمرورِ زمـان ،به آرامــی دستـخوش تــغییر شـد ، و سـال بـه سال ، قـــد کـشـیـد و طـبـقـات خـانـه هـا ، بـالــا و بالاتر رفت. و شهر همچون درختی سبز ، شاخه و برگ زد، و اطرافش را به زیر سایه ی خود پناه داد ، و کوچه به کوچه و محل به محل ، از حاشیه و پیرامونش را در آغوش کشید ، تا که عاقبت به مقیاس ، یک کلانشهر رسید. . در دل شـهر ، محـلـــهای پیــر و با قدمت به نام ســـاغـر ، با خـانه های آجــری ، هـمـچـنـان دسـت نـخورده مـاند ، تـا از برکت وجودش ، و با عبور مرور از کوچه پس کوچههای قدیمی اش، لـحظـات زنـدگی ، عـطر حـُرمـَـت بـگیـرنـد. بی شک میتوان حدس زد که طی سالیان دراز ،هر قدم از ان مسـیـرهای قدیمی ، بـه چـشـم خـویش، قصه ها و حکایت ها دیده اند. اما باز تن آجرپـوش و بلــندِ کوچه ها ، خـاطـرات را در سـینه ی خود ، همچـون رازی سربستـه نـگاه داشتـه انـد.
★داستان چهارم★
( نذر اشتباه )
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچهی بنبستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قلهی سفیدپوش دماوند را ببیند ابرها در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بنبست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کردهاند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند. ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالعاش گِـرِهِی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬ زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی میاندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبانبازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است بههیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامانشوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قبقب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینهی قبرستون باشه ، بهتره. والااا! من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره. جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زدهی زندان ، لحظهی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£: شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£› منم خام شدم والااا ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جونبسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچهام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.
البت قولش که قول بود واقعا تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونهی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکهی قمارباز ، مافنگی، مردیکهی پافیوس ،شانهبدوشــ،، › اونم رفت و یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچهی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم، فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه. شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سهشنبه بود ، منم از سه شنبههای خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دستههای گل و حلقهی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا. که شنوفتم پسر کوچیکه اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفهای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چیچی میگن بهش؟؟. کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد . منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچهمو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونهست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچهام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه. _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسفسجودی رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونههاشون داشتن میآوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لبآب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟ ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازهی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنهی دکِهی زَهوار در رفتهی میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آقپرویز سوال کردم که چی شده؟ اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی کیجا (کربلایی) شنیدم . وااای چشام سیاهی رفت. همهچیز رو تار دیدم! باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن. میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن. واای دنیا روی سرم خراب شد. روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی سمت جادهی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره، ظاهرا از شانس بدش دقیقا نشسته بودش سر میزی که بین قولبمیچوماغ و شوهرم قرار گرفته بود و عظیم (محمدسوادکوهی) از مدتها قبل کینهی قولبمیچوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمیچوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بیآیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه، ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟ یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودیام، نمایندهی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه. "قولبمیچوماغ گفت؛ حالا چی؟. مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟! یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردمزنی.
قولبمیچوماغ که کلهشق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازهی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش.
-®شوکتخانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظهای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و . وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینهی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه. شوهرم که یه گوشهای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟ همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند. بندهی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود.
این حرفارو از دهان کبلاییکیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچهی چوبی ، خیره به پاشنهی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم! _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچهی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچهی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصهدار باشم، واسهی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچهای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟ یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟ آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچهی توی شکمم پسر باشه؟ ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچهی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشورهی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه. قولبمیچوماغ، تا لحظهی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه. _شوکت ادامه میدهد ♪: اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند. خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمیچوماغ رو بده زیر آب. اما خب کبلاییکیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن. مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه البت سرآخر سال پنجاهو هشت کبلاییکیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن. _ ههی روزگار توف تویِ بناکردت. ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت ! یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟ چرا به خدا حرف بد زد؟ حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول . یادم باشه که از خانم معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟ هههیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟ من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم. ←یکماه بعد٬ اول مهرماه ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسهی کنارهی رودخانهی زَر رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشهی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصلهی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت. مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظهی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهاییست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصهی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجرهی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهرهی اقای اسدی ، در همسایگیشان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکهی پشت تختهی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانهاش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگولهی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیهی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود ، زیرا تصویر ذهنیاش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا ن ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود. نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خندهرو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد. رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانشاموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است. درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آنسو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطرهی اولین روز مدرسهاش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟ شهریار زبونت رو موش خورده؟ همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانهای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمهی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانهای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچهاش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونههایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچهی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچهای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی. داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمییافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار یکدیگر بنشینند و مانع از همنیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیهی رودخانهی زَر بود بایکدیگر همراه هممسیر و همقدم بودند هممحلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنتهای کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتیهای دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که همقدم و همراه هم از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچهی نوجوانی. سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظرتون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یهنامهی عاشقونه لابهلای سَبَد گل. بعدشم حتما یهسیگار، یهگیتار، ترانهخوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظههای خوبِ دیدار. شهریار(بالوکنت)؛ زززندگی ککه اینانیست. زندگگی تتوفیق اجباری و عععَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران مممحکومیت روح ماست در زندان ججسم. -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود. -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یهروز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یکبهیک از سر گذشت. همون روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامانشوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود. ولی شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کولهبارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانهی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمهشبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید. از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش. یه ایده داره فقط واسه فرداش . اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش. در نقاشیهای جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از انتزاعاتی ژرف دیده میشود _ شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــعچَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگیهایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد. تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد. اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیمکرهی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او ش شوکت خانم ، انتهای کوچهی میهن ، در محلهی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره همکلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمهشبی برفی ، در حادثهای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شدهاند . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلدادهی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است. ، پدر شهریار که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازهی او را در کوچه پس کوچهها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بیپَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَشَــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ، گوشهی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِهی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم مَشتـــی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بیاعتقاد و لامذهب ’بیدین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شدهای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشتهی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دورهی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارمها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصرهی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظهی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ، او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمهای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچهی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ، و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود. خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بیانتها فرو میرود. او پارچهی سیاهی را جلوی درب خانه اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاجاقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد، گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاجاقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکهی ننگ وصلت با شخصی قانونگریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد . شوکت چنان به ریشهی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکهی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچهی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در میآمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد. او احساس میکرد که در آیندهای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفارهی گناهان عظیم، پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت. اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟! غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانهی محلهی سرخ در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت
۲۰سالگی شهریار
/√\/_ بتازگی ، بعداز سالیان سال ، شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایهوار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند. شوکتخانم میگفت♪؛ خب بسلامتی من دیگه وظیفهی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر. شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچهها بیوفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچهی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچهاش رو سرو سامان داد. _مادر داوود♪: مگه خبرایی هستش که چن
داستان اوّل★
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمهی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانهی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود. یک پنجشنبهی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط خانهی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشیهای کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لعلع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربهی سیاه افتاد. سپس به لانهی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربهی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانهی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت. گربه اما نقشهای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه و آشیانهی آرامش و خوشبختیِ پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکهی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد! آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربهی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بیکسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار زین پس تنهاترین پرندهی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بستهی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها، طنین انداز شده بود ، روز ،پنج شنبه بود، پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم. _شک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونهی لونهی آشیونهی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون رو اشتباهی یهو گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرندههای پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟ پدربزرگ: چیچی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم چی داری میگی؟ شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ی هلو میخوره؟ _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره، ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبهی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهیهای سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوهها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبهی حوض بازگشت، صدای کشیده شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بیمتن کاغذ، میلغزد و اینمیان کاغذ است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود. شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطهور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نردهی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربهسر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش میانداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمیآید. آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چایخورده بود. که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاجآقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیهی اهالی محل که با کاروان خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر، پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچهها قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوهام رو بیار، یه اسفند دود کن _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظهی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خالهزنکانهای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزیست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟. ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و همکاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانهی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود، آنگاه او هلو را بر روی شانهی دیوار گذارد. تا بلکه گربهی سیاهدل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد. _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد. هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبهی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاجآقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهیاش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانهای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوههای ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانهاش معروف بود. ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایهی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محلهی سرخ ، مغازهای اجاره نمود ، و پیشهاش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلدادهی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانیاش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاجآقابزرگ بیرمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاجآقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی نقش و وظیفهی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت. آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تکتک ثانیه هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنهی آزمون و امتحانیست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظهای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بیعدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهرهی وجودیشان را به مَحرز نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونهای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عدهای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهرهی شهر شده بودند و در آن دورهی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژهی لاتی باقی بمانند زیرا دورهی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گندهلاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازندهی لقب گندهلاتی بود. که همگی با ژاندارمریها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونیای که در خفا و پشتِدست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفادهی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند. در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ، در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبهای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجرهای که بعد از پُلِ رودخانهی زَر ، ابتدای دهانهی بازارچهی چوبیِ میوه و تَرهبار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخمهای دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب, تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفتهی گندهلات شهر شده بود. زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازهاش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهرهی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفهی قوام السلطنه بود ، و شجرهی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخهی مربوط به عظیم در این شجرهی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنهی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو. پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه ازدواج عظیمهشتی با نوهاش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت. اما زمانه برخلاف افکارش گذشت. – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبهی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد. – حمام حاجاقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنجشنبه شلوغ بود . زیرا از سخاوت حاجاقابزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاجاقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانهاش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاجاقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنجشنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد . این امر که او میل داشت ، در لحظهی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و احساس ، موفقیت میکرد . بیشک احساس بهتری از خویشتن خویش مییافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود. اما عدهای این امر را نشانهی فخرفروشی میدانستند. در محلهی کوچکی بنام ٫زیرکوچه٬ که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتیست. زیرا بلطف حاجاقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاجاقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانهی نان قبل از ورود به تنور ، دانههای سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهرهمند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاجاقا کمکم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانههای آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیمهشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیقتر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ (پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاجآقابزرگ نسبت به نوهاش شوکت بود. شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسمالله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبهی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفتهگر محل ، نیز به شوکت بیمحلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟. _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچهی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیمترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد. در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راستهی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجرهی دوبَر دادافرخ که قهوهخانهای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوهخانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاریچی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظهی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوهخانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بــــــٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم. ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجهی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمهای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاجاقا بزرگ را میبسته . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند. حال تصور صحنهای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود. پنج شنبهی یک روز بارانی در اواخر زمستان بود که حاجاقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محلهای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای عام المنفعه اختصاص داد
★داستان دوّم★
_ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا
شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشهی دیگری از محلهی کوچک ضرب ، دختربچهای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد ساکت و درونگرا بود. مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاجهای بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچهای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالیست. اما غرق در کودکانههایش بود و هر شب از پنجرهی کوچک اتاقش به آسمان خیره میماند به امید شکار لحظهی عبور شهابسنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهابسنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثهای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞ _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفتهاند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظهی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی همسن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود. او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابتهای کودکانه ای که بین بچههای کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتیست ، اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچهای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری ش به خانهی همسایه ، رفته بود چون مادرش داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند. همواره حین بازی قایمباشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بیمعنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامانژونی من پسرم؟ مادرش؛ نه! تو گلدختر منی . تو تاجسر منی . تو نفس منی . نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامانژونی . من دختر نیستم . مادرش؛ تو فرشتهی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که به جنسیت خودت به اصالت و به شجرهی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی› . ®این حرفها بیشتر دختربچهی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.› -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود! اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچههای کوچه ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیشپا افتادهای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و او تمام دغدغهاش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچههای دیگر شده بود. ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازیهای کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشهی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا. خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود. نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی. او به امید مشاهدهی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، . او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثهی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینیاش را به این کُرهی خاکی و اجارهای پس داد او اولین و پاکترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظهی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظهی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانهاش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان درهی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفتهی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانهی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچهی میهن ، ویط گذر محلهی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایهی خانهی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بنبست خاکی و باریک گشت. خانهی متروکهای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سهبُعدی آدمیانخاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجرهی چوبی خانه ، به امتداد کوچهی خاکی و خلوت مینگریست ، تا بلکه گربهای تکراری و آشنا از عرض آن رد شود ، . و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت. نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محلهی ضرب و در انتهای کوچهی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بینهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب فرو رفته را بیخواب نکند . نیلیا بیدلیل عادت و علاقه به پیدا کردن فرکانسهای رادیویی دارد که با زبانی خارجه ، در حال پخش باشد. او اصلا زبان خارجه بلد نیست . ولی شنیدن صدای رادیویی بیگانه ، به او حس رضایت و آرامش هدیه میکند . نیلیا بیش از حد خیالپرداز است. و تخیلی پرکار و فعال دارد . اما مرز بین حقیقت و خیال را بخوبی میشناسد . بلکه او به علت تنها بودن ، و زندگی در کنار مادربزرگی پیر و کمحرف ، عادت کرده تا اوقاتش را با افکارهایی عجیب و منحصربفرد پر نماید . او ذهنی بازیگوش و تخیلی فانتزی دارد. تک تک گربههای کوچهی بنبست شان را به اسمی خاص نامگذاری کرده به گربهی نر و سیاهی که یک چشمش را از دست داده میگوید کاپتان جک ویا به گربهی نر و مُسنتری که همواره با کاپتانجک وارد جنگ برسر قلمرو میشود و اندام پُف کرده و عضلانیتری دارد میگوید ، پهلوان پنبه و باتوجه به خصوصیات و ظاهرشان ، برایشان شغلی برگزیده .او طی این چندصباحی که با گربههای کوچه معاشرت خیالی برقرار کرده ، آماری دقیق از نسبت های خونی و فامیلی گربه ها با یکدیگر را به دست آورده . آنچنان دقیق که احتمالا خود گربهها اینچنین از شجرهی خانوادگیشان آگاه نیستند . نیلیا خوب میداند که گربهی مادهی سفید و مسن کوچه که بنام بانو برفی میشناسد ، فرزندخواندهی آن کوچه محسوب میشود ، زیرا چندین سال پیش ، در زمستانی سخت ، و میان بارش شدید برف ، بانوبرفی را که بسیار کوچک بود ، یتیم و تنها ، درون پیچ و خم محلهی ضرب یافت ، که از شدت سرما رَمَقی برای راه رفتن و یا ناله کردن نداشت ، نیلیا انرا به خانهی انتهای کوچهی میهن آورد ، تا از مرگ نجات یابد، و سرانجام گربه ی کوچک را بنام بانوبرفی اسم گذاشت، و حال پس از سالها ، کاپتان جک ، پسر ناخلف بانوبرفیست ، و خودش نمیداند که گربهی رغیب و سیاهی که بنام پهلوان پنبه ، درون کوچه شاخوشانه میکشد ، پدر حقیقیش است. نیلیا از انکه چنین راز بزرگی را در سینه پنهان داشته ، احساس غرور میکند . و این ماجرا را همچون غصهی رستم و سهراب میپندارد. او در خیالاتش با تیرهای چراغ برق کوچهشان دوست شده و در حین عبور از کنارشان ، در دل خود و زیرلبی ، با آنان سلامو احوال پرسی میکند . نیلیا سراپا غرق در دنیای ساختگی و توهمات خویش است. او دیرزمانیست که از معاشرت با افراد اجتماع دست شسته و به تنهایی اخت و به خیالبافی خوی گرفته. از فرط تنهایی همواره با خودش حرف میزند و تشنهی یافتن راهیست تا از سیر یکنواخت زندگیش خارج شده و معاشرت با دیگران را تجربه کند. و ازاین روست که مدتهاست به تخیلات خود پناهنده شده و در تلاشی همه جانبه برای برقراری یک رابطه بین دنیای خیالی و حقیقت زندگانیش دنبال پلی باریکی بین حقایق و اوهام است. و در این میان از هیچ تلاشی روی گردان نشده. او بتازگی در ناامیدی از معاشرت با انسانها ٬ روی به گربهها اورده . زیرا براستی که در دنیای وانفسای زندهها ٬ این تنها گربهها هستند که او را میبینند و وجودش را حس میکنند. او همواره به سوالاتی بیجواب میاندیشد. ولی هیچگاه موفق به یافتن پاسخی مناسب نمیشود. او چندصباحیست که پی به موردی جدید و سحرآمیز برده ولی سکوت پیشه کرده و به مادربزرگش هیــــچ نگفته. او چندیپیش در عبور از غروب یک پنجشنبهی خیس و بارانی ٬٫ چتـــرش را زیر بارش شدید باران بست. تا بلکه خیس شدن زیر باران را تجربه کند. اما در پایان مسیر دریافت که برخلاف انسانهای اطرافش و تمام رهگذرانی که در عبور از سنگفرش پیادهرو از بارش باران خیس میشوند ، به هیـــچوجه او خیس نمیشود. گویی که وجودش خالی از کالبد و جسم است.
۴۹.txt
به پرده سماغ گوشش ضربه میزد. در پس زمینه ی آن لحظات دلهره آور ، . صدای خفیفی از آنسوی دیوار حیاط و درون کوچه بگوش میرسید ، صدای دوستش داوود بود که او را صدا میکرد و هر لحظه ضعیفتر و دورتر میشد. گویی که منبع صدا درون چاهی عمیق سقوط میکرد، و همچنان که دورتر و دورتر میشد ، و انعکاس و پژواکش در روح و روان شهریار محو و گُنگـ میشد. شهریار همزمان با دخترک سرش را چرخاند و چشم در چشم با روح دخترکی سفیدپوش شد. گویی رو در رو شدنِ آن دو ، در آن لحظه و در آن مکان ، گریز ناپذیر بود. شهریار از شدت ترس سرجایی که بود خشکش زد . توان حرکت از وی گرفته شده بود ، او میخواست مامان شوکتش را صدا کند ، و کمک بخواهد ، اما نمیتوانست و زبانش به معنای حقیقی بَــند آمده بود . او بیاختیار به درون حوض و بروی شاخه و برگهای خشکیده درآن افتاد ، نیلیا در قاب تصویر محو شد. داوود از بالای دیوار ، دوستش را درون حوض دید که تشنجوار میلرزد. بعدش هم که آقای اسدی به یاری شتافت ، و الباقی قضایا. شهریار فقط یک چیز را به یاد داشت ، آنهم اینکه ، آن لحظه قصد فریاد زدن و صدا کردن نام مادرش را داشت، اما در لحظه متوقف شده بود و واژگان از کلامش جاری نمیشدند. او در حرف اول از جملهی کوتاهش متوقف گشته بود ، و نتوانسته بود ، (♪مامان شوکت کمک) را به زبان بیاورد.
بعدها که به مرور و با گذر زمان بهبود یافت، جزییات ماجرا را از یاد برد. یعنی همان چیزی را پذیرفت که اطرافیانش به او تحمیل کرده بودند. تا آنکه در پانزده سالگی ، یک شب برفی ، خواب عجیبی دید. خوابی که شبیه و مانند هیچ کدام از خوابهای معمولی نبود. او در حالتی بین خواب و رویا، دوست و همکلاسیش که سوشا نام داشت را دید، سوشا درون هالهای نورانی بود و لبخند میزد!. شهریار از سوشا پرسید♪؛ چرا ساکتی، چی شده؟ -®سوشا فقط سکوت کرد و دخترکی سفیدپوش با نگاهی پاک و زلال در خواب شهریار ظاهر گشت، معصومانه نگاه کرد به اطرافش و با آرامش پیش آمد ، و قدمهایش تا نزدیک سوشا رسید آنگاه روبان صورتی رنگی، که موهایش با آن بسته شده بود، را باز کرد و به مُچ دست سوشا بست. شهریار با دیدن این صحنه به یاد ساعت مُچیاش افتاد. زیرا روز قبل به اصرار سوشا، آنرا به وی قرض داده بود، و قرار بود دوباره پس بگیرد. ♪شهریار؛ پسر ساعتم رو چیکار کردی؟
سوشا؛ مگه نمیبینی من از قید و بند زمان و مکان رها شدم. بهش نیاز ندارم. ساعتی که بهم قرض داده بودی رو به پایهی تخت خوابم بسته بودمش قبل خواب. حالا اگه خواستی میتونی بری و برداریش .
شهریار با عصبانیت؛ سوشا چرا چرتو پرت میگی! تو اون ساعتو ازم امانت گرفتی تا شنبه بهم دوباره پس بدی . حتما گُمِش کردی. وااای اگه گُمِش کرده باشی ، من چه جوابی به مامان شوکتم بدم؟
-®شهریار در سکوت نیمه شبی برفی از خواب بیدار شد. خودش را در رختخوابش یافت، تپش های شدید قلبش را احساس میکرد. نفس نفس میزد ، لیوانش خالی از آب بود و بروی فرش افتاده بود. اما فرش خیس نبود. ذهنش آشفته شد ، چون خوابش عمیقترین رویایی بود که در عمرش دیده بود. چهرهی دخترکی که روبان صورتی را از موهایش باز کرده بود و به مچ دست سوشا بسته بود خیلی آشنا بود. بیشک پیش از این در جایی از زندگی و در مکانی از سرگذشتش ، او را دیده بود اما به یاد نمی آورد. ناگهان پس از سالها فراموشی ، چهرهی دخترکی که در خانهی متروکهی همسایه دیده بود را به یاد آورد. آن نگاهه گیرا و زلال ، که پاکی و معصومیت را تعبیر میکرد. آن چشمان درشت و نافض. آن روبان صورتی و بلند. آن تنپوش ماورایی و محو که به رنگ شفافترین سفیدی بود که در عمرش دیده بود. آن هالهی روشن. اینها همگی نشانه های درست و صحیحی هستند که او را به دخترک ماورایی خانهی همسایه میرساند. آن شب و آن خواب در آن لحظه برای شهریار تنها به معنا و مفهوم یک نشانه و مدرکی بود که موجب گردیده بود او پس از سالها ، باز بتواند حادثهی آن پنجشنبهی خیس در نُه سالکیش بخاطر بیاورد. اما شهریار به هیچ وجه بفکر تعبیر خوابش نشد. زیرا توقع نداشت که درون خوابش ، معنا و مفهومی خاص نهفته باشد. سرانجام ، ماه از پشت ابر در آمد و با فرارسیدن روزی جدید ، پرده از راز و رمز نهفته در خواب برداشته شد. شهریار توسط داوود با خبر شد که شب قبل ، سوشا برای پارو کردن برفهای روی سقف خانهی وارثی پدربزرگش به آن خانه در انتهای کوچهی حرمت در محلهی ساغر رفته بود ، و نیمه شب در حالی که روی تخت به خواب رفته بود ، سقف از فشار هجم برف بر سرش، فرو میریزد و او فوت میشود .)) شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسهی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبهی پرتگاه انزجار با مُشت هایی بـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند . دو غزل از شب طوفانزدهی رسوایی ، و از ان حادثهی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی میافتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده و هراسان است. بی وقفه ، صحنهی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانهشان هجوم بیاورد سپری میکند. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ، به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده، و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را میجَــــوَد، درحالی که روبان صورتیرنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـرهی کوری میخورد. رو در رویش دختربچهای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِــــــرم هایی سفیدرنــگـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را از تن جدا کرده و میخورد ، شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ، اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند : (شهـــــــریار! شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟) شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪ امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو در پشتم شکافته. درگیرم، خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم، به باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. . .این زخم حاصل انارهای دروغین و لکهی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانهی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم . توان دوست داشتنم نیست. که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها که زخمم را التیام نمی بخشه. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم. خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را حل کند؟ اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟ جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو. -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم .
در دنیای خیالات و اوهامِ سوشا - درون فروشگاه بزرگ.
سوشا ، سراسر هفته را تمام قد در فروشگاه ایستاد و بی وقفه کار کرد . اینک، انتهای هفته به پشت پیشخان فروشگاه رسیده. اما از بازار گرم و جوش و خروش ، معمول و همیشگی در پنج شنبه های هرهفته ، خبری نیست. لیلی از ساشا ، دلیل این بی رونقی و راکت بودن را میپرسد. و ساشا درحالی که نگاهش سمت ، بالکن و پرده های شبکه ای آن است میگوید : امروز بیست و هشت صفره ! درست میگم آقا فـــراز؟ . لیلی از پشت صندوق سمت میز ساشا میرود ، و با لبخند، نگاهی به مجله ی زیر دست ساشا میکند و با لحنی شوخ طبعانه میگوید: اقافراز تشریف ندارند تا فرمایش شما رو تایید کنند. ، و رو به ساشا ، چشمکی ریز ، و زیر پوستی میزند . و ساشا لبخندش را قورت میدهد ، لیلی سر صحبت را باز میکند. لیلی: چرا پیراهنی که من برات گرفتم رو هیچ وقت نپوشیدی؟؟ ساشا؛ پیراهن؟ کدوم پیراهن؟ لیلی-؛ همونی که جمعه منو فراز از طهران خریدیم برات. اخه من باتوجه به رنگ چشمای عسلی تو ، اون پیراهنو انتخاب کرده بودم ، و شنبه دادم تا فـــراز برات بیاره!. یعنی ندادش بهت؟ ساشا : خب شنبه و یکشنبه که شما و اقافراز مسافرت بودید و تازه دوشنبه از مسافرت برگشتید. لیلی:- چی میگی ساشا؟ میخوای بگی شنبه و یکشنبه فراز فروشگاه نبود؟ ساشا؛ خب چرا از من میپرسید! مگه شما با هم دیگه نرفته بودید شیراز ؟ و مگه دوشنبه با هم برنگشتید از سفر؟ و دقیقا یادمه که سه شنبه صبح که شما با هم تشریف اورده بودید فروشگاه ، بعد از یک هفته بود که من شما و اقا فراز رو میدیدم. لیلی- : تورو خدا شوخی نکن ! من شنبه ، میخواستم خودم صبح با فراز بیام فروشگاه ، تا با دست خودم پیراهنتو بهت بدم . ولی لحظه ی اخر ، فراز گفت که لازم نیست من بیام فروشگاه . بعدش خودم با دستهای خودم پیراهنو گذاشتم توی ماشین و درب پارکینگـ رو برای فراز باز کردم و فراز اومد فروشگاه . همون شب با من توی خونه بحثش شد و قحر کرد ، اومد شب پیش تو . ساشا: خودش بهتون گفتش ، که اومده پیش من؟ اقا فراز اصلا ادرس خونه ی منو بلد نیستش . شاید دارید اشتباه میکنید و یا اینکه سوء تفاهمی شده! من فقط شاهد بودم که شما یک هفته غیبت داشتید و رفته بودید شیراز . لیلی:- شیراز! کدوم شیراز؟.چی میگی؟ ما رفته بودیم طهران و دو روزه برگشتیم . پس اگه فراز نیومده فروشگاه و شب هم پیش تو نبوده ، پس پیش کی بوده؟ کجا بوده؟ ما که توی این شهر تازه وارد و غریبیم. کسی رو نداریم تا بخوایم بریم پیشش. (لیلی ، با چهره ای مبهوت و غرق در تعجب ، به او نگاه میکند ، ساشا هم نگاهش ، به نگاهه او ، دوخته میشود .) لیلی-؛ اقا ساشا میتونی سوگند بخوری که داری راست میگی؟ ساشا: عجب حماقتی کردما، نباید حقیقت رو بهت میگفتم . الان اگه اقا فراز بفهمه ، باز مثل ماه قبل ، سی درصد از حقوقم کم میکنه. لیلی-: چی؟. چی میکنه؟ سی درصد کم میکنه؟ مثل ماه قبل؟ ساشا تو چت شده؟ این حرفا چیه؟ ساشا: شما که خودت ، بهتر میدونی که من چی میگم . پس تو رو خدا هرچی از من شنیدید رو نشنیده بگیرید ، خواهـــش میکنم دوباره اتفاق ماه قبل رو تکرار نکنید. لیلی-: ساشا دیوونه شدی؟ چی میگی تو؟ تورو خدا برام واضح تر توضیح بده. مگه ماه قبل چه اتفاقی افتاده که من خبر ندارم. ساشا: همون که شما بخاطر لج و لجبازی و یه بحث شخصی توی زندگی شویی خودتون ، من بیگناه رو قربانی کردین. لیلی-: کدوم بحث؟ ساشا: اقاافــــراز همه چی رو برام تعریف کرده ، پس لطفا حاشا نکنید. چرا اینقدر از من متنفرید؟ مگه من چه خطــایی کردم.؟ من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ، و بعد از سالها ، اقاافـــراز برام پدری کردند و بهم اطمینان کردند تا بتونم پیشرفت کنم . لیــــلی-: چی رو برات تعریف کرده؟ که من الان دارم حاشا میکنم! من حتی یک کلمه از حرفات رو نمیفهمم. ساشا: اقا افراز الان سه ماهه که حقوقم رو هربار سی درصد کسر میکنه . فقط بنا بر اصرار شما ، مبنی بر عدم صلاحیت من در مدیریت فروشگاه . لیلی- : ساشا چرا این حرفها رو الان داری به من میگی! چرا از رؤز اؤل بهم نگفتی؟. ساده و دهن بین نباش ، همه چیز وارونه برات عنوان شده. من باید باهات خصوصی صحبت کنم . اگرهم از من کینه ای به دل داری ، باور کن من همیشه بهترینها رو برات خواستم ، و به اصرار من ،ا فراز تورو مدیر کرده. ساشا من خیلی به همصحبتی و م با تو نیازدارم. ساشا کمکم کن. تو از هیچی خبر نداری. (لیلی به شدت متعجب و پریشان شده از حرفهایی که شنیده و خشم سراسر وجودش را دربر گرفته_ لحظه ای سکوت میکند و خیره به چهارخانه ی صفحه ی جدول ، مجله میماند ، و کلیدهای رختکن را برداشته و سمت بالکن میرود) لیلی با خودش فکر میکند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. و قطعا چیزهایی وجود دارد که او از آنان بیخبر است. و همواره با خودش، تجزیه و تحلیل میکند .هر آنچه را که از زبان ساشا شنیده است. او بی وقفه ، در ذهن آشفته ی خود ، روزهای ابتدای هفته را مرور میکند و دنبال سرنخ ها میگردد و بی اختیار به همه ی رفتارهای افراز طی آن روزها ، مشکوک میشود . او لحظه ای مکث میکند ، لیوان ابی را به خاک خشکیده ی گلدان میریزد و جرعه ای از آب را ، به صورتش میپاشد ، پس از چندین مرتبه اشتباه و پیش داوری ، در قبال کارهای افراز ، ، لیلی اینبار بخوبی میداند که نباید باز مرتکب پیش داوری شود. او نمیخواهد اشتباه خودش را تکرار کند. . چون او بارها با نتیجه گیری عجولانه ، و قضاوت کورکورانه ، انگشت اتهامش را بسوی فراز نشانه گرفته ، ولی تمامی دفعات، پس از نمایان شدن حقایق ، او شرمنده و خجالتزده گشته. لیلی نزد اطرافیانش معروف به بهانه جویی و شکاک بودن است. (غروب) سوشا سمت رختکن میرود تا لباسهایش را تعویض کند، ولی درب رختکن را باز میبیند . و لباسهایش را میپوشد. سر آخر نیز رودر روی آیینه ، نگاهی خودشیفته و مغرورانه به خود میکند ، و چنگی به موههای خود می اندازد .و طوری وانمود میکند که تصویر خویش را در آیینه میبیند. سر آخر پالتوی مشکی و شیک خود را تـــَن میکند و با نگاهی گیرا و قوی ،از عمق فروشگاه ظهور میکند ، به امید اینکه، با وقار و تیپ خود، مستقیم وارد افکار و ذهن تک تکـ مشتریان و افرادحاضر در فروشگاه ، و بخصوص شخص مشتاقِ لیلی بشود . ساشا طول فروشگاه را ، مانند همیشه ، لبریز از اعتماد به نفس ، طی میکند و در قدم پایانی ، لبخندی معنادار ،بهمراه نگاهی بیصدا ، به لیلی میکند، اما هیچکس به وی توجه نمیکند. سپس نعل اسبی که ، جلوی درب ورودی فروشگاه، به زمین میخ شده است ، به پایش میگیرد و لحظه اخر با سِـکَـندَری از فروشگاه خارج ، و همزمان بآ سِـکـَــَندری وارد خیابان میشود. . او غروبِ سُـــــرخرَنگــ پاییـــزی را ، با حرفهایی آشوبگرانه و دروغین در فروشگاه اغاز نموده و اکنون ، در فرار از افشا و آشکار شدنِ ، خلا های درونی خویش بسر میبرد . و خودش نیز نمیداند که به کجا ، چنین شتابان میرود . او با بکارگیری از هوش و زکاوت بالای خود ، و بلطف ، سادگی لیلی ، توانسته با دروغهایش ، لیلی را فریب دهد . اما اکنون ، در ذهن خود ، به چرایی و چگونگیـه ، گفتن آن دروغــها ، می اندیشد. اینکه اصلا چرا ، شروع به فریب و گمراه نمودن لیلی کرده! چرا و به چه هدفی ، چنین دروغهای ، تفرقه افکنانه ای را عنوان کرده. سوشا از خودش میپرسد که چرا ، پس از این همه سکوت به یکباره و بی مقدمه ، لب به سخن گشودم و به دروغ تظاهر به معصومیت و مظلومیت و پایمال شدن حق و حقوقم نمودم. چرا ناخواسته ، از نقطه ی ضعفش ، سوء استفاده کردم . و اون رو به شکاکیت و سوءذن علیه شوهرش ترغیب نمودم؟(سوشا پیوسته راه میرود ، اما در خیالش ، یکجا ثابت مانده و زمین است که از زیر قدمهای بلندش ، عبور میکند و دور محور خود در چرخش است. پسرکـ خانه به دوش ، تک تکـ مسیرهای خاطره پوش را یکی پس از دیگری ورق مــــیزند . تا که، غروبی دلگـــیر و نارنجی شهــر را در آغوش میکشد، او وارد کوچه ی باریک میشود ، وسط کوچه ، صدای زنگـ دوچرخه ای از پشت سرش ، او را غافلگیر میکند ، و کنار میرود تا دوچرخه رد شود ، ولی دوچرخه ای در پشت سرش نیست. بروی زمین و امتداد مسیر ، ردپای شکر به چشم میخورد. گویی کیسه ی شکری سوراخ شده و بیخبر ، خط مسیری واضح برجای گذاشته. پسرکـ تا ته کوچه و درب سفید چوبی ، ردپای شکر را دنبال میکند ، و درب را باز کرده و وارد خانه میشود . لحظه ای به فکر فرو میرود، و بازمیگردد و درب را باز میکند ، ردپای شکر ، به این خانه منتهی شده. چه عجیب. خب لابد شکرهای درون کیسه ، اینجا ته کشیده. اما در ته کوچه ی بن بست ، کس دیگری ساکن نیست! سوشا وارد سکوت مطلق در فضای خانه ی وارثی میشود. هفته ، از کنار دستش میگذرد! و پشت سرش ، بروی نیمکتـ خاطراتـــ در یادش مینشیند. پسرک خانه به دوش ، دست در جیب داخل پالتویش میکند و کلی پول در جیبش میابد. با تعجب ، خشکش میزند. و با خود می اندیشد که بی شک ، کار لیلی است که این همه پول برایم گذاشته. اما چرا. (سوشا از خوشحالی ، سر از پا نمیشناسد و در آیینه ی کج ، خیره به تصویر خود ، میخندد.اما تصویر خودش را نمیبیند. لحظه ای صدایی از اعماق وجودش ، به او یادآور میشود که برفهای بروی بام را پارو کند. و بی اختیار سمت انبار مخروبه ی انتهای حیاط میرود تا پارو را بردارد. خمیده وارد انبار میشود ، تا سرش به سقف کج و کوتاهش نخورد. همه جا تاریک است. قفس خالی از پرنده ، گوشه ای افتاده. گویی سالیان بسیاریست کسی وارد انبار نشده. پسرک از انبار خارج میشود ، و از خود میپرسد که دنبال چه میگردد؟ پارو؟ کدام پارو؟ کدام بـــَــرف؟ سوشا به اتاقش بازمیگردد سریعا با خوشحالی شروع به شمردن پولها میکند ، و همچنان که سرعت انگشتانش را بالا میبرد ،یک نفس اعداد را یک به یک به زبان می اورد، چشمانش از فرط شمارشی بی پایان و طولانی درشت میشود . و از شمارشی یکبند ، نفسش تنگ میشود ، سوشا در شمارش اسکناسها ، به عدد صد و سیزده میرسد ، که پول به انتها میرسد. ناگه صدایی عجیب از انتهای خانه به گوش میرسد. سوشا با ترس و وحشت ، چند قدم به عقب میرود ، و چوب دستی اش را برمیدارد و یک به یک اتاق های ، تو در تو و ، به هم متصل ، را کنکاش میکند . در وسط اخرین ، اتاق می ایستد، همان اتاقی که زمانی ، اتاق خوابش بود. هنوز نیز تخت خوابش پس از سالها ، زیر آوار سقف ، دست نخورده مانده ، از سقف فرو ریخته ی اتاق ، به آسمان و حرکت ابرها نگاه میکند . ، سوشا ، نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش که روزی از دوستش شهریار قرض گرفته بود ، می اندازد. آنرا روی پایه ی تخت بسته، ساعت شیشه اش شکسته و روی عقربه ی سه نیمه شب متوقف شده.، و ناگهان صدای ناله و زجه بگوشش میرسد ، گوشش را تیز میکند ، صدا از انتهای حیاط ، و از داخل حمام بزرگ و قدیمی می آید. سوشا ، به پشتش نگاه میکند ، باد درب را هول میدهد و صدای خشک لولا ، حواسش را به سمت رختکن حمام ، جلب میکند ، یک یادداشت بسیار قدیمی و بی رنگ بروی درب اتاق ، پس از سالها باقیمانده ، آنرا برمیدارد، کمی ناخواناست ، صدای ، (تق تق ، کوبیدن درب خانه) بگوش میرسد ، سوشا پر از دلهره میشود ، و در ذهنش تداعی میشود که شاید افراز ، بخاطر دروغهایی که وی به لیلی گفته ، به درب خانه اش آمده . با ترس و اضطراب درب را باز میکند ، و با پیرزن چادری زنبیل به دست ، روبرو میشود . چهره ی پیرزن برایش آشناست . گویی هزاران سال به این چهره نگاه و عادت کرده باشد . پیرزن ، سراغ خانه ی آمنه را از سوشا میگیرد ، و سوشا میگوید که چنین اسمی نمیشناسد ، پیرزن میگوید: من از بچگی همینجا بزرگ شدم و همه منو بیبی صدا میکنن ، من همه رو میشناشم ، ولی اولین باره تورو میبینم! پسرم شما چند وقته ساکن این خونه ای؟ و الان توی چه سالی هستیم؟ اصلا تو اهل کجایی ؟ سوشا: من کودکی تا نوجوانی توی محلهی ضرب بزرگ شدم، الانم که !. نمیدونم چه وقت از زمان هستیم چون از برف سنگین ، دیگه پیوندم با زمان تز هم گسستش . اینجا خونه مادربزرگ و پدربزرگمه. پیرزن: خب تو خیلی جوونی! چی شد که از دنیا رفتی ، جسمتو ازت پس گرفتن و حتما به خاک سپردند و تو هم که بشکل اثیری روح تبعید شدی اینور؟
-®سوشا باحالتی شوکه و گیج ، دهانش کمی باز ماند و چشمانش به صورت پیرزن خیره ماند اما افکارش به عمق معما پرتاب شد. با کمی منمن کردن پرسید؛♪مممم من از کجا رفتم؟ بیبی: هیچی ولش کن . خب . پس آمنه رو نمیشناسی؟ اونم توی اول جوانی دچار هجرت شده. تازگی بخاطر شوهرش اومده اینجا. غریب و سردرگمه. ، سرزده یه شب اومد ، درب خونه منو زد ، و منم دیدم خیلی ، درمونده و پریشانه، فهمیدم تازه وارده ، تعارف کردم اومد بالا ، ازم چای خواست ، منم فهمیدم که تازهوارده ، و هنوز بیخبره . میگفت چیزی نخورده و نمیتونه بخوره ، براش یه اود روشن کردم ، کمی رنگ و روش وا شد و روح گرفت و شروع کرد برام حرف زد ، گریه کرد ، درد دل کرد ، بعدشم که هوا بارونی شد ، و منم دلم نیومد از خونه ام بیرونش کنم ، و دیدم کنج اتاق از غصه ، خوابش برده ، ولی ، صبح ، رفتم براش اود گرفتم برگشتم ، دیدم نیست. سوشا: خب توی حرفاش نگفت که ، ساکن کدوم خونه ست؟ پیرزن: چرا ، گفت بعد نانوایی ، ته کوچه . اخرین درب سفید و چوبی. سوشا: خب ، درب سفید و چوبی که ، میشه این خونه! چه انسانهایی پیدا میشن ، خب شاید از عمد ادرسش رو اشتباه داد. -بیبی: نه ، طفلکی حالش اصلا عادی نبود ، خیلی مشکل داشت ، همش هزیان میگفت . با خودش حرف میزد . و حرفاش ضد و نقیض بود. گفت که آخرین بار صبح ساعت هفت از خونش اومده بیرون ، تا بیاد پیش من. و همش میگفت ، گربه پریده جلوی ماشین ، و اون ترسیده ، سوشا: خب ،این کوچه از ابتدا تا انتهاش ، که تنگ و باریکه ، دوچرخه به زور میاد داخل. پس چطور گربه پریده ، جلوی ماشین؟ پیرزن: اره منم برام جای سوال بود. درضمن وقتی اون گفت هفت صبح حرکت کرده و سر شب رسیدش پیشم، فهمیدم زمان رو اشتباه اومده و بیخبره! سوشا: معمولا آدرس رو اشتباهی میرن، یعنی چی زمان رو اشتباه اومده؟ یعنی چی بیخبره؟ از چی بیخبره؟ -®بیبی متعجب و با دلهره سرش را بالا می اورد و خیره ، به چهره ی سوشا ، میشود . سوشا خشکش میزند و رنگ از رخسارش میرود. پیرزن با غمی عمیق از سوشا میپرسد :♪ تو پسر کی هستی؟ سوشا; اسم پدرم ربیع بود . اونم توی همین خونه دنیا اومده بود. همه ی اهالی محل مادربزرگم رو میشناختن. اسمش بیبی سادات بود. من هرگز ندیدمش ، چون یک روز قبل تولدم فوت کرد. ( پیرزن رو در رویش ایستاده و همچون مجسمه ای بی روح ، به وی زل زد ! یک قدم به ارامی ، سمت سوشا پیش رفت ، و به چهارچوب چوبی درب نزدیک میشود ، و سوشا از روی احترام و رسم ادب ، به کنار میرود و با لبخند بفرما میزند ، اما باز نگاه خیره ی بی بی ، ثابت مانده و سوشا در میابد که او به وی نگاه نمیکرده ، بلکه به پشت سرش ، و انتهای حیاط خانه ، خیره بوده. سوشا ، از مشاهده ی چنین رفتار عجیبی ، خودش را میبازد. پیرزن(بیبی) زیر لب چیزی زمزمه میکند ♪؛نگاه بعد رفتنم، طی یک نسل، سرِ خونم چی آوردند! شبیه به مخروبه شده. و نگاهش را به زمین میدوزد. و از خانه دور میشود. سوشا متعجب میماند ، اما اعتنایی نمیکند و وارد تنها اتاق سالم خانه میشود و پالتویش را برداشته و درب را میبندد .
سوشا پا به خیابان میگذارد ، و از محله ی ساغر به کوچه باغ خاطرات میرسد. در غرب شهر ، در امتداد گوهــَررود ، در پارکـ بزرگ محتشم ، زیر درختان بلند کاج ، چند جوان سرشان از راه به دَر شده، و همگی از مسیری اشتباه به آن نقطه رسیده و همدیگر را هممسیر خویش یافته اند. و باز با سوالی همیشگی و تکراری، پروژهی نامتعارف خود را آغاز میکنند، و از یکدیگر سراغ مگنای ته قرمز را میگیرند. عاقبت آنرا در جیب یکـ رهگذر مییابند و تکیه به کاج بلنـــد ، وجود مگنا را از سجودش خالــی میکند و پوکه ی خالی را پشت گوشش میگذارند، چندین متر بالاتر ، اثری از لانه ی کلاغها نیست. و طوفان شب قبل ، بر جوجه کلاغها نیز رحم نکرده. چند نیمکت بالاتــَر ٫ زیر کلـاهـه فرنگی ، در حاشیـهی رودخانهی گوهـــَر ، طبق همیشه چندین پیرمــرد بازنشسته ٫سرگرم بازی شطرنج هستند، پیرمردی مهربان و خنده رو ، بتازگی پدربزرگــ شده ، و دوستانش را چای مهمان میکند، درصفحهی چهارخانهی شطـرنج، پیرمرد ، مُهرهی سیاه ، نَفَسَش تنگ آمده ، و سُلفه میکند، اسب سیاه سرباز سفید را از قصـه حذف میکند. شاه در قلعهی خود پناه میگیرد ، فیل ، اوریب حرکت میکند ، و سر پیرمرد گیج میرود ، پیرمرد تَشَنُج میکند و به زمین می افتد ، دوستانش سراسیمه جیب هایش را بدنبال ، قرص خاصی زیر و رو میکنند ، در این آشُفتگی ، و هیاهو ، وزیر اختلاص میکند و از صحنه میگریزد. پشت کیوسکـ کوچکـ رومه فروشی ، جوجــه کلاغی سیاه ، که شب گذشته ، لانهاش از بالای درخت کاج سقوط کرده به تکه نانی نوک میزند. ٫ــ٬ چند خیابان و چند محله دورتر، سمت شرق شهر ،بعد از رودخانه ی زر ، انتهای محلهی ضرب ، پشت باغ هلو ، درون کوچهی اصرار ، رأس ساعت عاشقی، مهربانو چشم انتظار ، شهریار ایستاده ، ساعت عدد هفت را نشانه رفته ، و خبری از شهریار نیست غروب ، رنگ شب میگیرد پیوسته. اما مهربانو باز منتظر میماند. ٬،٫ چند پرده بالاتر. دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید. -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهرهی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطرهای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهرهی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشهای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَــلوای خیـــراتی. ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور لنگـ لـــنگان پیـرمـَردی عصا به دست. ٫٬_همــراه با فـــُحـشـهـایــی در زیرلـَب . ٬،٫ـــ چهرهی خاکستری و دودگرفتهی جَوانــکی بـیکار و بیمار ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوختهی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین نالههای برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع. ،ـ٫ خندههای کودکانهی دختربچه ای سرخوش از دور دست ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گــلایــُل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ، ‚٬ــ،سرقت دبهی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد. سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد! اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک رومه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ، سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند. صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد. و اما. در پستوی کوچه اصرار
#۱۰۸ ،
_درون محلهعیان نشین در خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»
∆ سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر صاف و میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو، تا که بنشینی شانه اش کنی، ببافی و دیوانه شوی. . اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛ اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم∆.
-®ﺍﺯ ﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻩ ، ﻣ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍ ﺑﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی اَرزَنِ قناری در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود ٫ درختِ لرزانِ بید ، رو در روی آینهای شکسته بر دیوار ایستاده ، انعکاس تصویرش را درون آینهی پیر و زخمخورده میبیند. چشمانش را ﻣ ﺑﻨﺪﺩ ، ماهی های سـُـــــرخِ درونِ حوض ، سرامیکهای جُلبَک بستهی کف حوض ، میخندند. شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر اَلوارهای چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاریاش آغاز گشته و بﺭﻭ ﺍﻧشت های نرم و بیصدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بیبی (سیدرباب) درحال دعا کردن است.
در کوچهی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ؛♪
مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.
نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید. مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ،رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی. مادرجون: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟
نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .
مادرجون: چیکار کردی؟ نیلی؛ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت : (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید. مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت. نیلی؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا
مادرجون: اینجا؟ نیلی: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم. خیلی ترسیــدم. یعنی خیلی خیلی ترسیدم. رفتم و بدون روسری ، دویدم توی کوچه ، سراسیمه رسیدم سر کوچه ، یه خانمی رو دیدم ، ازش کمک خواستم. ولی اصلا نمیشنید صدامو ، و هر چند قدم برمیگشت دور برش رو نگاه میکرد و باز به مسیرش ادامه میداد. من رفتم ، اون سمت گذر ، درب خونه ی داوود اینا و هول شده بودم و خودمم نمیدونم چطور وارد خونهشون شدم، دیدم داوود داره جلوی آیینه با خودش حرف میزنه ، صدای رادیو بلند بود ، هرچی داد میزدم و فریاد میکشیدم ، داوود نمیشنید. تا یهو گریه ام گرفت. دیدم داوود رادیو رو خاموش کرد و به فکر فرو رفته ، دوباره بهش گفتم که دوستش به کمک احتیاج داره ، اما اون رفت سمت اتاق مادرش ، به مادرش گفت ؛
( نمیدونم چرا یهو دلشوره عجیبی دارم. مادرش گفت ؛ برو نبات داغ بخور. داوود خندید گفت ، من میگم دلشوره و اضطراب دارم ، نگفتم که دلدرد دارم ، یه حس بدی دارم . دلم شور افتاده ، میرم پیش شهریار جزوء امروز دانشگاه رو بدم بهش. آخه امروز نیومده بود دانشگاه. ) بعد من سریعتر برگشتم خونه ، دیدم تو هنوز نیومدی ، یهو صدای سوت داوود اومد ، و من رفتم پشت پنجره ، دیدم داوود اومده و منتظره شهریاره. و همش سوت میزد. منم که هرچی براش دست ت میدادم ، اون بی تفاوت بود ، و از اینکه صدامو نمیشنید عصبانی شدم . و پنجره را باز کردم ، اومدم یکی از کاغذای توی دست شهریار رو آوردم از پنجره پرت کردم تو کوچه ، که داوود ، با تعجب ، و با تاخیر ، خم شد کاغذ رو برداشت ، و از خونـــی که روی کاغذ بود ، ترسید ، و با احتیاط اومد از پنجره به داخل خونه ما نگاه کرد ، و چشمش به شهریــــــار افتاد. (کمــــی ســـــکوت )♪
راستی مادرجــــون ـ اینو بهت یــــــادَم رفتش تا بـــَــگَم! اگه بدونی ، چــــی شده .! باورت نمیــــشه. من تازگیـــــا با یه خــــانــم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم
مادربزرگ♪؛ خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافــــتی؟ پس کــِــی میخوای بزرگــ بشی ، و از این کارات دست برداری !
نیلی؛ نه.نهباوَر کُن اینبار رویــا نبافتم ، و اینیکــی دیگه دوست خیالــــی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش ، هاجــَـــــر و خیلی مهربونه، خیلی هم ، از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی شیک میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هستن، خودشم خیلی خوشگله .
مادربزرگ: خُب ، از کجا میدونی اسمش هاجره؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟
نیلی: قبلا بهتون گفته بودم که! پس حرفمو باور نکرده بودی! از توی صَفِ نانواااایی! نه نه توی کلاس ویلون مادربزرگ: چی؟ توی صف نانوایی؟؟؟؟
نیلی: نـــــه. نـهنه دارم شوخی میکنم مادرجـــــونی ، من که هرگز نانوایی نمیرم ، هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، که اسمش فرخلقا دیبا هستش. هاجر خیلی ساده و خوشقلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگه نورییا ، یهبار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه وقتی منو میبینه، ازدور شروع میکنه به بالا پایین پریدن. . مادربزرگ: مگه پرندهست تا بتونه بپَره؟
نیلیا: نه مادرجـــــونی، یعنی چی؟! معلـــومه که پر نمیزنه. همش حرفای جالبانگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا(مرقدآقا) ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بو (دعابکن). انشالله بری خج ، و خاج خنوم(حاجخانم) بشی. _من گفتم : این چرت و پرتا چیه میگی هاجر!؟ هاجرگفت: مگه داری نمیری زیارت؟ گفتم؛ نه! گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کِیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنیچه؟ باید بگی مرقد آقا.درضمن ،خج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.
گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟ منم گفتم چون سینزدهم هستش. بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله . _مادربزرگ: نیلیا تو که گفته بودی توی کلاس ویلون اونو میبینی ، پس چطور اون فرق چمدون رو با کیس ویلون نمیشناختش؟ نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم . _چند ترانه بالاتر ، کنار میدان صیقل خورده ، و نبش سنگفرش خیس ، جلوی درب مسافرخانهی سلامت ،بر نگاهی بیترَحُم، پسرکی هفت ساله زیر کلاهی لبهدار و کهنه ایستاده ، و تمام وجودش از بلاتکلیفی و دربهدری مصلوب گشته. پسربچه نگاهش را پشت قامت مادری مظلوم پنهان کرده. مادرش پابرجا ایستاده. زیرا جایی برای نشستن و آسودگیخاطر نیافته. نگاه غریبانهی مادر ، به پدری پیر و روشندل دوخته شده . درقلب صاحب مسافرخانه از مهر و محبت ردپایی کمرنگـ بجا مانده. ولی رحم و عطوفتش پس از یکماه اقامت رایگان درون مسافرخانه به پایان رسیده . و آنجا دیگر جایی برای آنان وجود ندارد. –حال در آیینهی تقدیر، جبر روزگار، در آغوش کشیده حُرمَت هرسه تن را.– و هَجمِ عظیم مشکلات و فقر و فلاکت بر دوش اینخانوادهی سه نفره سنگینی میکند. –امشب غم غربُت و خانهبدوشی به غریبانهترین شکلش ، هجوم برده بر پیکر پیرمرد ناتوان و پاهای خسته از آوارگیهای ناتمام. -ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ. – ﺩﻮﺍﻧﻪ ای بیآزار بنام ٫عیسیٰکُفری٬ در شهر ، حیران و ﺳﺮﺮﺩﺍﻥ. –عاشقانی شب زندهدار ، آشوبزده و خودآزار و چشمانی گریان –پسربچهای بیدار ، با نگاهی آرام به تن لُخت و عریان ﻮﻪ. –صدای ﻤﺸﺪﻩ ﺍ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﻥ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺳﻮ ﺑﺎﺪ ﺭﻓﺖ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﺳﺮﺩ ، ﺍﻧﺘﻬﺎی این درماندگی تابکجا رسوایمان خواهد کرد!. ﻭلی صدای فریادرس ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ. _شهر ﻭﺳﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺮ ﻧﻮﺭ ، شهر در سکوت شب ﺗﻨﻬﺎﻧﺴت ، و پدرپیری با عصای سفیدی دردست ، بهمراه دختر و نوهاش، غریب و خانهبدوش، آمده از ﺸﺖ کوههای ﺑﻠﻨﺪ ،ﺻﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻨﻔﺮﺵ خیابان میکوبد . و ناگه ،ﺳﻮﺕ ﻣگریزد از ان میان. –دست کوچک پسربچه ﺍﺯ ﻣﺎﻥ دست لرزان مادرش ﺑﻪ ﺳﻮ ﺑ ﺍﻧﺘﻬﺎﺗﺮﻦ دریای اندوه و ماتمکدهی دنیا ، غرق میشود گهگاه.
انتهای کوچهی میهن ، درون خانهی غمها، دخترک خوش قلب و تنها ، (نیلیا) در رویای شبانه اش ، سرگرم تخیل و خیال پردازی میشود ، و خودش را سوار بر اسبی سفید و بالدار میبیند که در اوج آسمانها ،در همسایگی لکلک ها، بروی ابرهای سفید، خانه ای از جنس عشق ساخته. او از شوق بافتن یک رویای جدید و نو ، شتابزده و عجولانه ، موهایش را با روبانی صورتی، قبل از خواب میبندد و اینبار سراغ اسب تک شاخ و سفیدش نمیرود ، بلکه اسب خیالی اش را تیره رنگ با بالهای سفید و روشن تصور میکند، -و بی مقدمه سرش را ناگهان از روی بالش ، بلند میکند و روبه مادربزرگش میگوید: مادرژون جونی ،پرستوها بلد هستن عاشق بشن ولی فایده نداره چون نمیتونن با من تا روی ابرا پرواز کنن. درضمن خیلی کوچولو هستند. و نمیشه بغلشون کرد. لک لک ها تا بالای ابرهای سفید پرواز میکنند ، اما بلد نیستن عاشق بشن. حالا من چیکار کنم ؟ میشه منو راهنمایی کنید؟ م-ب؛ خب »قو هم میتونه تا ابرها پرواز کنه و هم بهترین عشق دنیا ، عشقی از جنس قو هستش. و هم میتونی بغلشون کنی. نیلیا: وااای عالیه ، مرسی مادرژونی ، شبت رنگی و خوش . ®(نیلیا چشمانش را میبندد و وارد دنیای خیال میشود ، او در رویا ، در غیاب شهریار ، بهترین و تنها شاعر آن لحظات درون کوچهی بن بست میشود ، عزمش را جذب میکند تا در وصف عشقش به داوود ، برای پرندگان عاشق بروی ابری سفید ، شعر میگوید، اما . براستی که شعر سرودن کار دشواریست . ناگه نیلیا به یاد صدای زیبای مجری خانمی میافتد که شبها ، قصهی راه شب رغ درون رادیو اجر
.
/√– در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجرهی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده . خانم دیبا در افکارش به نظارهی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./
_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ ن از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانهی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟ بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جیــغ کشــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید که ؛ خانم خوشگله. بگو ببینم من جیغ کشیدم پس چرا نترسیدی؟ بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟ اون که دو طرف موههاش رو بافته بود کمی نیگام کرد پرسید؛ مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟ گفتم نه. بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی! بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم. مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟ نیلی؛ هیچی مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چرا آخه؟ نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد ، دوم که بندهی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟ طفلکی خیال میکرد اومدم که. اومدم که. اومدم تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظهی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما. حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم. مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاهگالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟ نیلی؛ هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم، اونم رفت دوباره تو چاه.
/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرکغزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش. ®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشهی یار. مهربانو ماندهو کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل. شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصهی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس. دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُستمُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل ، نشستن و نوشتن وصیت و نامهی الوداع و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبهی دار. آخرشم که حلقهی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ، و دقت وسواسگونه در گـِره زدن، مثل زمان کراوات انداختن و دگمهی آخر یَقِه رو بستن. اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن. حال در انزوای روانپریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع. اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس . یه بانو کنج خلوت خیال، گوشهی خزان خوردهی باغ. _با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محلهی ضرب ، آنسوی رودخانهی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!. یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب. _صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!. چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خوردهی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ، تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوشو امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خستهی باغ توسکای زرد، زخمی از لکهی ننگ ، بر دامن گلدار دارد او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!. شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد ، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی میاندیشد. برخی هم که شبزنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمیهای شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره سازی هستند. اما درون محله ضرب شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند، و از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار میافتد ، او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغههایش آگاهست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سختترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر کاهیرنگ آگاه بوده) . در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگیهایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصهای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریببه یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تکتک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بیوفای زمانه و آن شیرین قصهها را بیابند ، انگاه بیشک همگان ادعای مظلومیت و دلشکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بیوفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند. اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بودهاند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلدادهی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بودهاند و طرف بد و بیوفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بیوفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکستهی قصهی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بیانتها. ، اما دراین بین ، شهریار تافتهی جدابافتهایست. او تنها کسیست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم نمایانی حق بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪ من! این من بودهام آن شخص بیوفای غصهها. این من بودهام که ابتدای مسیر جوانیام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بیتجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشتهام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبهی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است. اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخواندهاش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکستهاش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بیمقدمه شروع به نوشتن میکند»» ∆ﻣﺮ ﻣﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ و متفاوت . ﻣﺜﻞ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻥ ﺴﻮی سپیدِ مهربانو. ﺁﺗﺸ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﻊ که ﺩﺮ ﻫ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺟﺰ ﺷﻌﻠﻪ ﺍ ﺧﺎﺴﺘﺮ .ﻣﻦ ﺳﺒﺒﺎﻟﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ . ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍ ﺟﺮﺟﺮ ،ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﺗﺎﺭ . _ﺮﺳﻮﺕ ﻭﺑﻤﺎﺭ … ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺷ ﺍﻡ ﺷﻌﺮﻡ ﻭ ﺳﻮﺕ ﺷﺒﻬﺎﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺩﻭﺩ، ﺍﺯ ﺍﻦ ﺷﻬﺮ ﺮﺁﺷﻮﺏ ، ﺍﺯ ﺍﻦ ﻏﻢ ،ﺍﺯ ﺍﻦ ﺑ ﻋﺸﻘ ﻏﻤﻨﻢ … ﻣﻦ ﺩﺎﺭ ﺧﻔ ﻫﺎ ﺑﻐﻀ ﺳﻨﻨﻢ … به که ﻮﻢ ﺩﺭﺩﻡ را؟ ﻧﻪ، ﻧﻪ، ﺭﺍﻩ ﺍﻦ ﺩﺭﺩ ﺳﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺐ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺗﺎﻗ ﺮ ﺯ ﺁﻫﻨ ﺩﻝﻏﻤﻨﻢ ، ﻣﺪﺍﻧﻢ ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻢ ، ﺎﺭ، ﻧﻤﺖ ، ﺎﻓﻪ ﻫﻤﺸ ﻭ ﻋﺲ ﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻫﺎﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﻤﺸﻪ ﺁﻥ ﺧﺎﺑﺎﻥ ، ﺁﻥ ﺎﺭ ، ﺁﻥ ﻧﻤﺖ ، ﺁﻥ ﺎﻓﻪ ﻫﻤﺸ ﻭ ﺁﻥ ﻋﺲ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻢ . ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻨﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﻪ ﻫﻮﻗﺖ ﻫﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻤﺶ … ﺎﺵ ﻣ ﺷﺪ ﺟﺎ ﺧﺎﻟ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺎﺭﻩ ﺍ ﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﺎﺭمان ﺩﺭﻧﺎﻭﺭﺩ• شهریارسوادکوهی∅اواسط پاییز∆/.
نیلیا از پنجره به بیرون نگاه می کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران می بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد . این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولانی خیالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجرهی خاک گرفته و زَهوار دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتیست که به بازوی کوچهی میهن زل زده و خیره ماندهاند . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست . شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بیسابقهای به تَنگ آمده و حوصلهاش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچهی بن بستشان را قدم میزند. نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجرهشان به حرکات شهریار میاندازد. کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایهمندی به ابتدای کوچهی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی وقتی از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشهی ترک خوردهی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها می کند تا به بسترِ خیال های بی پایانِ آزار دهنده، برود. نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده. این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکستهی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشانکشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست . »ساعاتی بعد دقایقِ کُند و آزار دهندهی شب بسیار آرام می گذرد. گویی که ثانیه های پر نوسان و کُند میگذرند. حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد و از دَرزِه پنجرهی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد . نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشورهآوری جا میخورد ، چهرهاش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیلهای و نفتسوزِ رویِ تاخچهی اتاق خیره میماند. نگرانیها بر روحش رخنه میکنند. نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیرمعمول زاویهی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند. او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده. این در حالیست که آنسوی خیابان در محلهی ضرب ، در خانهی دوست ، داوود تب دارد و بیتاب است. خواب به چشمش نمی آید، تمامِ تنش درد می کند، انگار توی کوره افتاده و قادر نیست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولی از ترسِ لرزِ بیشتر، حرکت نمی کند و جا به جا نمی شود. همین که می خواهد تکان بخورد، یا دستش را از زیرِ لحاف بیرون بکشد، لرز می کند.
_ داوود توی نور ضعیفی که از تیرِ برقِ کوچه می تابد، به ساعتِ روی دیوار نگاه می کند. نمی فهمد چرا عقربه ها این طور کُند پیش می روند. کُفری می شود و آه می کشد. هر بار که خیال می کند یک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقیقه طی شده، و بیشتر عاصی می شود. چاره ای ندارد و باید این شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد. داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقیقهای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پریشان قرار می گیرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توی ذهنش مرور میشود.
نیمه شب است و بارانِ تندی می بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنیده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدی ست که باز ایوان را خیس کرده. شبِ سرد، طولانی و مرموز شده و داوود در حالی که هنوز تب دارد، احساسِ ناتوانی و ترس می کند. با صدای شدیدِ باران، مادر داوود از خواب می پرد، و داوود وقتی می بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند. مادر؛ -وای خدایا، چه بارونی. داوود جان، بیداری؟. چیزی می خوای واسه ت بیارم؟ داوود؛ -اگه یه چایی بهم بدی، ممنون می شم. _مادر؛-الان برات می ریزم.خدایا این چه بلایی بود که سرِ پسرم اومد. ®داوود می داند نیم ساعتی تنها نخواهد بود و همین باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم میآورد. ناگاه خیالات و توهمات او در یک خواب عجیب رو به سمت ناشناختهها پیش میرود. در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چیزی میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد . او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزادهی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمدهاند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایهصادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود. او خوابِ پنجشنبهی خیس را میبیند، همان پنجشنبهی نأس در سالها پیش. پنجشنبهای که از ظهر عبور کرده بود، زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خندهی پسرها درون کوچه بند میآمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظهای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخهی خشکیدهی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روی اوصاف حیاط ، میغلتید، و در لحظهای شوم با پسرک همسایه، چشم در چشم میگشت. پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب میافتاد و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانهاش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند ♪نیلیا. نیلیا. عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟
-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانهی همسایه، شهریار که دچار بیخوابیست، صدای نالهی دخترانهی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه تمام غم و غصههایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را! ٫_آنسوی دیوار درون خانهی متروکه› ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو. -®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪ مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم! دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنجشنبهی رنگین کمانی -®شهریار از اینکه صدای دخترک بیجسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود. کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، میاندیشد . از خودش میپرسد ♪یعنی دارم خواب میبینم؟! نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جملهی پیدرپی از داخل خانهی متروکه میشنوم . قبلا فقط بیمقدمه و ناگهانی چند کلمهای در حد (سلاممادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک میافتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟ یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه! حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکتچوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ، چی؟ کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط خونهی متروکهی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی. خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنیای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانههایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو کنار هم قرار میدم. عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور . چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چلهی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنجی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده. من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود -®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید. ★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا. _غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصهاش را قورت میداد شهریارخان . شهریارجون!. ®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بنبست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینیاش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینیاش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟ شــهَـریار جونم ! الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خندهات بیارم؟. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشتههاتو نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی، الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان. یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈
(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونههات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.) ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی. _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن. هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟ قطره قطره آب شدن ثانیههام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریارجونی، هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه. نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونهست. دل من از عشق تو ،دیوونهست. اینا همه بازیه این زمونهست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونهست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه. -®شهریار باز بینیاش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛♪ م.من که گریه نکردم، مگه بچهام که گریه کنم! س سرما خ،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد کـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه. -®مهربانو یک مقدار از فاصلهی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بیسر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ مخصوص و شیرین عقلانهاش ،را رو میکند، و میگوید؛♪ برات شعــر بخونم تا خندهات بیارم؟ پسرکـ نازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ، شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمیخواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را. ®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغضآلود به زُلف سفیدش میکند. بیاختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را میپرسد♪ مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟ چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایهمندی بخاطر حادثهی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دستدرازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چارهام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسهای زیرِ نیم کاسهاته!؟ ®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوستکندهی شهریار برنجد، و یا حتی بیآنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانهای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛ ♪کاسه؟ کدوم کاسه؟ ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم. صدنار بده آش ، به همین خیال باش. _®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژهها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بیاعتنایی خودش را نسبت به گفتهها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیمترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامهی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛ اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش. بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزهست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی. ®شهریار که باهوش و نکتهسنج است ،کاملا متوجهی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد. مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بیاختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطهای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪ _ دلم کسی رو میخواد مث خودم دیوونه. کسی کهتوی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروسها بیفته. صدای قهقههی خندهاش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از این خفقان و محرومیتها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزدهی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطهی بوسهای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانههای بیریاحم رو درک کنه، برام بیمنّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صافوساده که بوسهای گونههاش رو گل بیاندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث) یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ. _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که نشستی روی بام تقدیرم بیخبر. از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشهی شکارت من شدم. من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام. ان تور سفید گردید برایم همچو دام! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ، دوختم با ناامیدی چشم بﻪ سایههای تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان. من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !! اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی. من شدم در دام عشق ، اسیر و بَردهی احساس و رام. تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!. من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . . ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. ماندهام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨی؟ ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نکﻨی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد شدهام سرگشته و دیوانهتر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگیهاست که به مهرِ تو بستهام دل. من از این سکوت سردِ تنهایی، از خانهنشینی و ناتوانی، سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفههای تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایههای درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.
کمی بعد. _درون محلهی عیان نشین ، لیلی در گوشهی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓
∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است . آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است. -®صدای پارسهای سگ از درون حیاط ، رشتهی افکارش را پاره میکند. بیشک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بیربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند. -®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشهی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار میافتد، بروی کاغذی کاهی مینویسد↓
-∆خستهام. خسته. خسته ام از خستگیهام. خستهام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطهور شدهام ، ارزش آنروزها را بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفتهام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپردهام تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچهی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپارههایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده و گوشهی گَنجهِی انباری به روی هم تلنبار کردهام ، تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من. من شاعر نیستم، نبودهام ، و نخواهم شد. من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر نیستم و هرگز نبودهام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم، اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیرهی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزهای را بخاطر نقاشیام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصهها منم . (®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون) -®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانهی مخروبهی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضحترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست.
: ★داستان سینزدهـم★
(باران زیر تابش آفتاب)
٬،٫ _(روایت حادثهای خــوفناک و هراسانگیز در سالها پیش که شهریار را به لوکنت انداخت)
-®راوی: » (( شهریار پسر شوکت خانم ، سالها پیش غروب یک پنجشنبهی خیس ، در تکاپوی لحظاتی گُنگ حین برداشتن و آوردن بادبادکش از حیاط خانهی مخروبهی همسایه ، نیلیا را در تصویری مُبهَم و ماوَرایی دیده بود. آن زمان شهریار نُه سالش بود. همان روز که حین بازی با دوستش داوود ، از شدت شوک و ترس ، تکلُمش را موقتا از دست داد ، همان حادثهای که از آن زخم خورد. زخمی که تاکنون در تک تک لحظاتش به یادگار داشته. ان زخم ، همان لوکنتیست که او دارد. آنروز تکه ابری که راهش را گُم کرده بود از تودهی دگر ابرها جا ماندش و اسیر باد شد . عاقبت بالای محلهی ضرب از حرکت ایستاد ، و از فرط غم و غصه ، بُغضش گرفت و قطره قطره به زمین بازگشت. آن لحظه همه در محلهی ضرب ، پدیدهی جالبی را تجربه میکردند ، زیرا همزمان شاهد تابش آفتاب و بارش باران بودند. برای اهالی این شهر بارانی ، چیز جدیدی نبود. یقینأ اکثر اهالی شهر ، به تعداد سالهای عمرشان ، شاهد چنین پدیدهای بودهاند. اما آن پنجشنبهی خیس ، داوود و شهریار سرشار از شور و شوق کودکانهای بودند. پنجشنبه بود و فردایش مدرسه تعطیل. آنها بادبادکی را سوژهی بازیِ کودکانهیشان کرده بودند . برای مرد مجرد همسایه٫ اقای اسدی ، خندهآور بود که باران و آفتاب چه ربطی به بادبادک دارد! زیرا هیچ نسیمی نمیوزید. اما آن دو پسربچه صدای خندهیشان را در کوچه وِل داده بودند و به اینسو و آنسو میدویدند . سر نخ دستشان بود و بادبادک بر روی تن خاکی کوچه ، دنبالشان میرفت ، آنها نیز بی دلیل میخندیدند و میدویدند پا به پای یکدیگر . باز همان قصهی همیشگی، در تکرار بود. یعنی همواره در غیرمنتظرهترین لحظهها ، باید منتظرِ غیر منتظرهها بود . نگاه دخترکی پاک و معصوم ، از آنسوی سطحِ خاک گرفتهی پنجره جاری بود. نیلیا به تماشای داوود ایستاده بود . داوود ناگه از دویدن باز ایستاد و دستانش را به کمر زد ، نگاهش روبه آسمان بود ، کمی سکوت . سپس با انگشتش به آسمان اشاره کرد ، شهریار هم به آسمان خیره شد ، گویی چیز عجیبی بود که آن دو ماتش شده بودند . سر نخ بادبادک از دستان شهریار جدا و رها گشت. گویی بی آنکه کسی بداند ، سرنخ به دستان تقدیر افتاده بود ، زیرا نسیمی مُبهَم وارد کوچهی میهن شد، راهش گم گشته یا که شاید توسط تقدیر فراخوانده شده بود ، نسیم به تن کاغذی لوزیشکل، بادبادک حمله کرد، بادبادک از زمین برخواست ، از بالای سر دو رفیق پرواز کرد و درون خانهی خالی و متروکهی چسبیده به خانهی شوکتخانم افتاد. نیلیا از پشت پنجره همچون داوود و شهریار به آسمان خیره گشت. برایش جای سوال بود که آن دو خیره به چه چیزی ماندهاند?! او نیز به آسمان نگاهی انداخت ، و دهانش باز ماند و چشمانش متحیر گشت. زیرا رنگین کمان با قوس بینظیری ، بالای سرشان ، بین ابرها ،پـُلی هوایی زده بود. نیلیا که تشنهی مشاهدهی رنگین کمان بود، از خود بیخود شد و فاصلهی باریک بین عوالم را فراموش کرد و پایش لغزید . از مرز خیال به واقعیت عبور کرد و مجذوب و محو تماشای رنگین کمان شد. چنان هوش از سرش رفته که گویی در خطوط رنگین کمان ذوب شده باشد. از پشت پنجره سوی درب سالن ، دوید و از آسمان بیسقف حیاط ،به رنگین کمان خیره گشت. آن زمان دست تقدیر در دل شهریار نجوا کرد و شهریار از تماشای رنگینکمان هفت رنگ سیر گشته و ناگه به یاد بادبادکش که رفته برباد ،افتاد. او سمت تیرچراغ برقی که تکیه به دیوار زده ، میدود، از آن بالا رفته و خنده کنان ٫ بروی دیوار خانهی متروکه و اسرار آمیز میرود، به حیاطش نگاهی میکند ، همه جا را پیچکهای خشک شدهی یاس و نسترن پوشانده و بر سطح حوضچهی خالی از آب پیش رفته. او بادبادکش را آنسوی حیاط ، گیر کرده بر شاخهی خشکیدهی انار میبیند، از سرخوشی، با لبخندی به لب داخل حیاط میپَرَد. او پابرچین پابرچین داخل حیاط پیش میرود ، و به زیر انار خشکیده میرسد ، بادبادکش را برداشته و برمیگردد ، حسی مبهم او را فرا میگیرد ، گویی کسی، شخصی ، موجودی، در زیر چارچوب شکستهی درب اتاقِ این خانهی مخروبه رو به آسمان زل زده است، شهریار بیاختیار به لرزه میافتد. لرزهای غیرقابل کنترل که توانِ حرکت را از پاهای کودکی نه ساله را رُبوده. شهریار حس میکند چیزی از پشت ، مُچ پایش را گرفته، و مانع از پیشروی او شده. او نگاهی به شاخهی رُز میکند ، درمیابد که شلوارش به تیغ و خار شاخهی رز گیر کرده ، او به آرامی شلوارش را از خار جدا میکند. همانطور که سرش پایین است ، حرکتی را چند متر بالاتر حس میکند. گویی شخصی سفیدپوش و شفاف زیر چارچوب درب شکستهی اتاق ایستاده و رو به آسمان خیره شده ، ناگهان رعشه از زانوهایش بالا میرود و تشنج کل کالبدش را فرا میگیرد. تپش های قلبش تنها صدایی میشود که آن لحظه ، در گوشهایش ، میپیچید و به پرده سماغ گوشش ضربه میزد. در پس زمینه ی آن لحظات دلهره آور ، .
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !.
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند. _اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای غیرت و شرافتی بیمانند بودهاند. مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفتهاند، از اینرو مجسمهی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـکـلام» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تکتـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بیقید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بیادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِرهی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت . اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست، و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچهی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش تبعید شده. مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُردهحــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــوردهی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شــــــــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمهی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانهی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود. یک پنجشنبهی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط خانهی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشیهای کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لعلع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربهی سیاه افتاد. سپس به لانهی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربهی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانهی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت. گربه اما نقشهای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه و آشیانهی آرامش و خوشبختیِ پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکهی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد! آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربهی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بیکسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار زین پس تنهاترین پرندهی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بستهی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها، طنین انداز شده بود ، روز ،پنج شنبه بود، پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم. _شک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونهی لونهی آشیونهی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون رو اشتباهی یهو گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرندههای پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟ پدربزرگ: چیچی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم چی داری میگی؟ شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ی هلو میخوره؟ _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره، ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبهی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهیهای سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوهها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبهی حوض بازگشت، صدای کشیده شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بیمتن کاغذ، میلغزد و اینمیان کاغذ است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود. شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطهور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نردهی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربهسر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش میانداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمیآید. آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چایخورده بود. که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاجآقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیهی اهالی محل که با کاروان خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر، پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچهها قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوهام رو بیار، یه اسفند دود کن _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظهی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خالهزنکانهای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزیست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟. ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و همکاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانهی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود، آنگاه او هلو را بر روی شانهی دیوار گذارد. تا بلکه گربهی سیاهدل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد. _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد. هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبهی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاجآقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهیاش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانهای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوههای ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانهاش معروف بود. ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایهی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محلهی سرخ ، مغازهای اجاره نمود ، و پیشهاش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلدادهی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانیاش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاجآقابزرگ بیرمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاجآقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی نقش و وظیفهی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت. آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تکتک ثانیه هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنهی آزمون و امتحانیست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظهای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بیعدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهرهی وجودیشان را به مَحرز نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونهای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عدهای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهرهی شهر شده بودند و در آن دورهی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژهی لاتی باقی بمانند زیرا دورهی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گندهلاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازندهی لقب گندهلاتی بود. که همگی با ژاندارمریها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونیای که در خفا و پشتِدست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفادهی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند. در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ، در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبهای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجرهای که بعد از پُلِ رودخانهی زَر ، ابتدای دهانهی بازارچهی چوبیِ میوه و تَرهبار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخمهای دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب, تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفتهی گندهلات شهر شده بود. زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازهاش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهرهی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفهی قوام السلطنه بود ، و شجرهی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخهی مربوط به عظیم در این شجرهی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنهی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو. پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه ازدواج عظیمهشتی با نوهاش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت. اما زمانه برخلاف افکارش گذشت. – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبهی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد. – حمام حاجاقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنجشنبه شلوغ بود . زیرا از سخاوت حاجاقابزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاجاقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانهاش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاجاقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنجشنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد . این امر که او میل داشت ، در لحظهی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و احساس ، موفقیت میکرد . بیشک احساس بهتری از خویشتن خویش مییافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود. اما عدهای این امر را نشانهی فخرفروشی میدانستند. در محلهی کوچکی بنام ٫زیرکوچه٬ که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتیست. زیرا بلطف حاجاقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاجاقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانهی نان قبل از ورود به تنور ، دانههای سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهرهمند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاجاقا کمکم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانههای آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیمهشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیقتر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ (پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاجآقابزرگ نسبت به نوهاش شوکت بود. شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسمالله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبهی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفتهگر محل ، نیز به شوکت بیمحلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟. _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچهی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیمترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد. در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راستهی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجرهی دوبَر دادافرخ که قهوهخانهای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوهخانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاریچی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظهی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوهخانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بــــــٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم. ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجهی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمهای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاجاقا بزرگ را میبسته . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند. حال تصور صحنهای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود. پنج شنبهی یک روز بارانی در اواخر زمستان بود که حاجاقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محلهای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای عام المنفعه اختصاص داد
.
یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود)
صفحه 277 پاراگراف اول
یکروز معمولی، کمرنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه و دستانِ روزگار سنگ گردیدهبود ٫؛٬ آسمانِ شهر، همچون دریایــی بیرحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود، ٫؛٬ چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود ٫؛٬ از فرط بارش باران ، رودخانهی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،و طغیان کرده بود ٫؛٬ باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محلهی ضرب برده بود ، و بیوقفه موجموج بَر تَغنِ لُختِ باغِ هلو باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بیبرگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬ سقفِ پیر و فرسودهی اتاق زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، نالهاش را همچون فریاد و آه در چهار کُنجِ باغ پیچانده بود ٫؛٬ پسرک در فرار از روزمرگیهای کِسالَتوارِ زمانه ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود ٫؛٬ هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک فنجان چای داغ ،برای قراری مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ، بهانه میشود ٫؛٬ پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬ باغ بشکل شَرمآوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو میاندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬ مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند ٫؛٬ افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند ٫؛٬ نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حَق باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند ٫؛٬ باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ , پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از پیچ و خمهای محلهی ضرب است ٫؛٬ پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچهی پیر و کهنه ، پنهان میکند ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند ٫؛٬ پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند ٫؛٬ سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود ٫؛٬ ناگهان صدای مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .
تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب .
آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .
سیاهی و سکوت
بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار
آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار
اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه
دستش رسید به
مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت
سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی
جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم
کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع
وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .
ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم
ریزش بی وقفه ی موم بر قامت شمع همچون اشک
جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش
ادامه دارد
اپیزود بعد میخوانیم
//اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد.
و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است )
بقلم شین براری
نشر چشمه
صفحه 381 پاراگراف اول از فصل اخر (جنون_مرگ)
__مهربانو ، در امتداد شومترین و کینهجویانهترین اقدام زندگیش حرکت کرد و طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپرهی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشهی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خوابل را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت
®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربهاش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمهی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانهی چوبی و پنجرهی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟ _غیر از یک مشت خاطرهی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچیجانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت . سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچهای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر دادهی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاهتر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفتهی ایوان نوشت: قالیچهی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.» _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوستهی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود. مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم، ®سپس به یکباره و بیمقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟ نه نخیر کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟ خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟ عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیههات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟ باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زندهاش کنی؟ یکم سعی کن ، زور بزن یه آیهای ، سورهای ، پیغمبری ، معجزهای! ها!،،، هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته شده رو جمع کنه؟ تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینهی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشتهی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی، تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِفاِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی، تویی که توی سینه قلب نداشتی ، واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینهی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟ حتما میپرسی چرا داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟ من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟ چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همهی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ، زیر همین درخت بی غیرت و بیمیوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بیریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم. تا قطرهی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه. خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فیالبداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ، اون بی من میمیره ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره. ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانهی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند. چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید دشنام میدهد؛ _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درختهی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونهی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصههای پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنونوار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خندهای قهقهکنان میکند، بلندترین خندهایست، که او در تمام عمرش سرداده. خندهای آنقدر بلند که حتی خندههای شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانهای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود
♪: دلآرومم دراین کوچهگذر کرد، نسیم کاکلش مارا خبر کرد. نسیم کاکلش جونی به من داد، لب خندونش از دینم بدرکرد. فلک دیدی که شهریارم باجانم چها کرد، غمعالم نصیب جون ماکرد. غمعالم همه ریگِ بیابون٫ فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدیکه سردار غمم کرد، مرا بیخانمون و همدمم کرد. یارم شاعر شدش ،شعری ز غم نوشت و داد بدستم، که سرگردون بدور عالمم کرد.
مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید
سالهای سال گذشته و من شین ، پسرکی از پستوی شهر خیس هستم ، بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.
خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛
اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر اردکان به رشت به این دیار خیس آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ،
و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده
من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .
_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .
تقدیم به یار بی وفا و دروغگو
که فقط بلد بود توی رفاقت ،تند و اتشین بره
هرگز یاد نگرفت که ؛ رهرو آن است آهسته و پیوسته رود
نه انکه ، تند و گاهی خسته رود
تقدیم به بهاری که یادمه طی جلسه ده دقیقه ای من با وزیر سابق بهداشت ، حدود 35 باز پیوسته بهم زنگ زده بود ، در حالیکه اگاه بود در جلسه ی مهمی هستم و در کل هیچ حرفی هم برای ابراز و گفتن نداشت . در عوض الان روزهای متمادی هست که منو از یاد برده و فکر میکنه خبر ندارم . اون حتی در بدترین شرایط روحی روانی جسمانی و غیره منو تنها گذاشت در حالیکه خودش اصرار به ادامه ی معاشرت داشت از ابتدا .
من از همون ابتداش فهمیده بودم که نقشه ی بد طینتانه و بد دلانه اش این بود که رابطه رو حفظ کنه تا در یک موقعیت برتر که قرار گرفت یهو بی مقدمه بکشه بیرون از معاشرت تا بدین ترتیب بازم خودش باشه که منو ول کرده باشه .
منم الان ناچار کلی هزینه کردم تا همین روزهای زمستانی. یه حادثه ی بد پیش بیاد و حق به حق دار برسه.
همیشه برام عجیب و منزجر کننده ست که چطور بعضیا حاضرن بخاطر چند میلیون پول ، اسید بپاشن روی صورت یک دختر بیگناه و معصوم.
واقعا که باید اسیدپاشی را چنان مجازات سختی در نظر گرففته بشه که هیچ عوضی و عقده ای جرات چنین کاری رو نکنه .
الهی امین .
شیون فومنی (میر احمد سید فخری نژاد) از شاعران محبوب و مشهور خطه ی شمال در سال 1325ه ش در شهرستان فومن دیده به جهان گشود او تحصیلات ابتدایی و سه ساله ی خود را در رشت سپری کرد و بعد از آن به کرمانشاه کوچ نمود و سه ساله دوم دبیرستان را تا اخذ دیپلم طبیعی -1345 در آنجا گذراند.
شیون در سال 1346 وارد سپاهی دانش در طارم زنجان شد و یکسال بعد به استخدام اداره آموزش و پرورش استان مازندران درآمدودر سال 1348 وارد زندگی شویی شد در کوچی عهده دار مدیریت و تدریس در یکی از مدارس فولادمحله ساری گشت و تا سال 1351 با تمام مشکلات دست و پنجه نرم کرد و عاشقانه به رسالت خود که همانا تعلیم و تربیت بود پرداخت و پس از آن نیز دردیگر نقاط گیلان به این شغل شریف باز هم ادامه داد.
او در سال 1374 مبتلا به بیماری نارسایی کلیه شد و یک سال بعد برای درمان این نارسایی به وسیله دیالیز به تهران کوچ کرد و در همین سال با توجه به درد بیشمار موفق به اخذ فوق دیپلم (تجربی) از دانشگاه تربیت معلم گشت
فومن
شهر مجسمه ها
درباره من
رستوران علی فومنی ادامه.
روزانهها
همه
هیئت لثارات الحسین شهرستان فومن
تخصصی برق
جدیدترین یادداشتها
همه
فومن
بقعه عون بن علی (ع)
بقعه اقا سید علی
تکیه ایت الله اریب (ره)
شیون فومنی و ادبیات
تا به افسوس ماسوله ننشسته ایم»
حکمرانان فومن
بقعه پیر جلو دار فومن
گیلان بر اساس آخرین تقسیمات کشوری
اثری زیبا از شیون فومنی
ورودی شهر فومن
حضرت ایت الله حاج سید ابوالقاسم اریب فومنی
شهید افتخاری
نظر خواهی
فومن شهر مجسمههای ایران، با جاذبهای کم نظیر
زندگینامه کیومرث صابری (گل آقا)
کلوچه فومن
ماسوله ـ روستای پلکانی
قلعه رودخان .فومن
زندگینامه شیون فومنی
آیت الله العظمی محمد بهجت فومنی
آناهیتا در فومن می تازد!
زندگی نامه ی دکتر علیرضا آزمندیان
معا نی گلها
روانشناسی رنگها را بدانیم
خنده دار
تاریخچة شهرستان فومن
نویسندگان
علی فومنی 27
بایگانی
اسفند 1397 1
آبان 1388 3
مرداد 1388 1
اسفند 1387 1
فروردین 1387 2
اسفند 1386 3
بهمن 1386 1
دی 1386 1
آبان 1386 1
شهریور 1386 2
تیر 1386 11
آمار : 208649 بازدید Powered by Blogsky
زندگینامه شیون فومنی
شیون فومنی (میر احمد سید فخری نژاد) از شاعران محبوب و مشهور خطه ی شمال در سال 1325ه ش در شهرستان فومن دیده به جهان گشود او تحصیلات ابتدایی و سه ساله ی خود را در رشت سپری کرد و بعد از آن به کرمانشاه کوچ نمود و سه ساله دوم دبیرستان را تا اخذ دیپلم طبیعی -1345 در آنجا گذراند.
شیون در سال 1346 وارد سپاهی دانش در طارم زنجان شد و یکسال بعد به استخدام اداره آموزش و پرورش استان مازندران درآمدودر سال 1348 وارد زندگی شویی شد در کوچی عهده دار مدیریت و تدریس در یکی از مدارس فولادمحله ساری گشت و تا سال 1351 با تمام مشکلات دست و پنجه نرم کرد و عاشقانه به رسالت خود که همانا تعلیم و تربیت بود پرداخت و پس از آن نیز دردیگر نقاط گیلان به این شغل شریف باز هم ادامه داد.
او در سال 1374 مبتلا به بیماری نارسایی کلیه شد و یک سال بعد برای درمان این نارسایی به وسیله دیالیز به تهران کوچ کرد و در همین سال با توجه به درد بیشمار موفق به اخذ فوق دیپلم (تجربی) از دانشگاه تربیت معلم گشت.
شیون در سال 1376 ه.ش پس از سالها تدریس و تعلیم و تربیت فرزندان این خاک طربناک بازنشسته شد.
او در شهریورماه 1377 پس از یک دوره بیماری مزمن کلیوی و انجام پیوند کلیه در یکی از بیمارستانهای تهرانروی از نقاب خاک کشید.
آرامگاهش در بقعه سلیمانداراب رشت بنا به وصیتش در کنار سردار بزرگ میرزا کوچک جنگلی است.
او علاوه بر آثار ارزشمند و ماندگار چهار فرزند به نام های حامد – کاوه – دامون و آنک – دختر قصیده نذر – نیز به یادگار نهاد.
آثار ادبی و هنری شیون فومنی
شیون فومنی یکی از شاعران نیرومند زمان ما بود که وی را باید شاعر دو زبانه نامید. بطور کلی شاعران دو زبانه هم در عوام و مردم منطقه خود رسوخ می کنند و هم در گستره ی ملی جایگاه ویژه می یابند.
شیون فومنی به عنوان یکی از شاعران موفق دو زبانه در حوزه شعر محلی و بومی گیلکی را که داشت در محاق فراموشی قرار می گرفت سینه به سینه تا آنسوی مرزهای کشورمان اشاعه و ارائه نمود و جاودانه گشت و از سوی دیگر در حوزه شعر فارسی با انتشار مجموعه های شعر فارسی و ارائه قالبهای معمول و مرسوم شعر فارسی از شاعران تأثیر گذار و توانای شعر معاصر بشمار می رود.
تحقیق و پژوهش در زمینه ی فرهنگ، و ادب گیلان و ارائه مجموعه اشعار گیلکی در قالب غزلیات، منظومه ها و دو بینی های محلی است از جمله آثار قابل تأمل و ماندگار اوست.
علاوه بر اینها، ترانه سرایی یکی از جنبه های ادبی و هنری شیون است که با مهارت، چیرگ
چیرگی و تسلط بر موسیقی، آواها و ملودی های محلی و فارسی از وی بعنوان موفق ترین شاعر ترانه سرا شناخت که در این حوزه ترانه های متعددی از وی به وسیله خوانندگان نامور خوانده شده است.
پرداختن به شعر فارسی از تبحر و قریحه ی سرشار شاعرانه ی شیون است که با انتشار مجموعه اشعار فارسی از تبحر و قریحه ی سرشار شاعرانه ی شیون است که با انتشار مجموعه اشعار فارسی نشان داد از توانایی ها و برجستگی ادبی برخوردار است و از این نظر گاه شیون، شعر و زبان شعری خود را محدود به یک زبان، لهجه و منطقه ننمود با بهره گیری از فرهنگ و زبان مادری خود در عرصه ی زبان و فرهنگ ملی که همانا شعر فارسی است پروازهای دیدنی یی داشته است.
شیون در کنار شعر گیلکی و شعر فارسی و فعالیت های پر دغدغه ای در سایر حوزه های ادبی داشته است از آنجمله: شعر و ادبیات کودکان، قصه، داستان کوتاه و فیلمنامه (سناریو) از دیگر آثار ارزشمند اوست که طبعاً برشی دیگر از توانایی های وی بشمار می رود.
آثار فارسی شیون
شیون فومنی در شعر فارسی در دو شیوه کلاسیک و نو اشعار ماندگاری را از خود به یادگار نهاده است. غزل های شیون، از برجسته ترین غزل های معاصر شعر فارسی است که وی را در ردیف ممتازترین شاعر غزلسرا در حوزه ی غزل امروز نئوکلاسیک قرارداده است.
غزل های شیون، شیوه ی تخیل و مضمون پردازی شاعران سبک هندی، تشبیهات، استعارات، تصاویر و زبان امروزی همراه با تمثیل، ترکیب سازی، مضمون یا بی و پارادوکس های زیبایی را در خود دارد که البته همه اینها در کنار عناصر بومی و چه با اصطلاحات و ترکیبات زبانی گیلک، همانند: این سفر (این دفعه)، وعده خلافی، خرسخواری، تن شده، چموش پا تاوه و . به واقع دیده می شود که کلمات را به راحتی دستکاری می کند و با انها فضای تخیلی می سازد.
در غزل های او حتی قافیه ها بسیار طبیعی و زیبا بجا می نمایند. خود او می گوید: وزن و قافیه و ردیف اگر اندیشیده آید پوشال کم بهایی است که خار کنی را به کار نمی رود.
تشخیص زبانی او مربوط به گزینش لطیف ترین واژه ها رایج است و ناخودآگاه از واژه های خشک و خشن پرهیز می کند وی بلاغت را با تخیل و زیبایی در کنار هم نشانده است؛ به ویژه که سراسر اشعار و مجموعه های او هوای شمال را دارد و فضای گیلان را می توان در شعر او به وضوح مشاهده کرد. این گونه بومگرایی که از عناصر سبکی اوست، یکی از محصولات نو گرایی نیمایی است که شاعر را با محیط خویش، پیوند می دهد.
در کنار غزل در حوزه اشعار کلاسیک، رباعی، دو بیتی، مثنوی، قصیده از جمله طبع آزمایی های شاعر بوده است که همواره با توجه به ظرفیت قالبها مشاهده توانمندیها و موفقیتهای شیون هستیم.
امّا اشعار نو و اشعار سپید از پر دغدغه ترین لحظه های سرودن شاعر بوده است که چهره دیگر شاعر را در این قالب به خوبی می بینیم که چقدر از ظرفیتهای بیانی، زبانی، عاطفی و . شاعر را با خود به همراه داشته است که تا بدان پایه شاعری با آنهمه غزل های زیبا و دلنشین گرایش خاصی به سرودن اشعار سپید نشان می دهد.
1- پیش پای برگ (برگزیده اشعار): این مجموعه شعر برگرفته و برگزیده اشعار فارسی شاعر از قالب غزل، مثنوی، رباعی، دو بیتی، نو و سپید از اواخر دهه چهل تا اوایل دهه هفتاد سالهای شاعری شیون است. ناشر: شاعر، چاپ اول بهار 1374.
2
- یک آسمان پرواز (برگزیده اشعار): این مجموعه شعر برگرفته و برگزیده اشعار فارسی شاعر از قالب غزل، رباعی، دو بیتی، شعر نو، شعر سپید از اواخر دهه چهل تا اوایل دهه هفتاد سالهای شاعری شیون است. ناشر: شاعر، چاپ اول بهار 1374.
3- از تو برای تو: این مجموعه در برگیرنده ی غزل، رباعی، دو بیتی، مثنوی سروده ی شاعر است، به کوشش: حامد فومنی. ناشر: خجسته، چاپ اول 1378.
4- رودخانه در بهار: این مجموعه در برگیرنده ی اشعار سپید شاعر همراه با مقدمه ای از شیون در باب دیدگاه وی از شعر و زبان شعری است، به کوشش: حامد فومنی، ناشر: خجسته، چاپ اول 1378.
5- کوچه باغ حرف: این مجموعه در برگیرنده ی کلیه اشعار شاعر در قالب رباعی است که در یک کتاب گردآوری و تدوین شده است، به کوشش: حامد فومنی. ناشر: هدایت، چاپ اول 1382.
شعر گیلکی شیون فومنی
شیون فومنی با عنوان مردمی ترین شاعر گیلان در اشعار گیلکی خود از حکایت های فولکوریک محلی سود بسیار برده است. زبان شعر گیلکی و بسیار ساده و روان است و این همه مدیون اصلاحات و کنایات آشنای بومی و افسانه ها و باورهای محلی و تأثیر محیط زیبایی گیلان و نیز تصویر اوضاع معیشتی مردم آن سامان است، چنین است که مردم این خطخ خود را در شعر او می یابند و با شعرش احساس پیوند و نزدیکی می کنند و از این چشم انداز از وی می توان بعنوان یگانه شاعر معاصر شعر گیلکی نام برد که شعرش دارای مخاطب است. قدرت در تکنیک روایت، از جمله ساختار روایت، پردازش شخصیت ها در توصیف و در زبان ، غافلگیری گروه پردازی زبان سبک، واژگان و تصاویر و . شعر او را در پردازش ها، غافگیری روایت، توصیفات، و زبان و ساختار روایت بسیار نیرومند نموده است. بطور کلی قدرت شعر محلی شیون در سه امر نهفته است: شیوه ی روایت، طنز و زبان پرداخته.
در شعر شیون دو ویژگی دیده می شود او شاعری است: طنز گو و جدی، امّا شیطنتی در بیان او نهفته است که همیشه حتی در اشعار جدی نیز او را شاد نشان می دهد. اما در شعر محلی او طنز غالب است، چه به صورت مستقیم و چه به صورت غیر مستقیم، یعنی گاهی مستقیماً مورد شلاق طنز می گیرد و گاهی خود را به جای مورد می گذارد و در معرض تاخت و تاز قرار می دهد.
ابزارهای طنز شیون در روایت، عبارتند از: کنایه، ضرب المثل های عامیانه، شخصیت پردازی، توصیف، تشبیه و مقایسه، مناظره، نکته گیری و حاضر جوابی و محاوره گرایی.
شیون با شناخت عمیق و وسیع از مردم، فرهنگ و فولکولور گیلان تشخیص داد که اشعار گیلکی خود را در قالب نوار کاست صوتی با دکمه و صدای خود ارائه دهد که در این راه نوارهای کاست گیلکی شیون با عنوان گیله او خان زبانزد خاص و عام و مضامین سروده های گیلکی شیون تعیین کننده ی فضاها و قالبهای ویژه آنهاست و از این نظرگاه در شعر گیلکی شیون قالبهای متنوع اعم از منظومه، غزل، دو بیتی، مثنوی، اشعار نو و ازاد و . به چشم می خورد که دلیل این مدعا آثار به یادگار مانده شیون و چاپ و نشر آثار چاپ نشده ی شاعر به همت و کوشش فرزند شاعر حامد فومنی است.
شعر گیلگی با حضور شنیدن جان و طراوتی دیگر به خود گرفت و شیون با ارائه اشعار شیوای گیلکی در قالب نوار کاست صوتی تحول عظیمی در ادب گیلکی ایجاد نمود.
در حال حاضر اشعار گیلکی شیون هم طراز.
طراز و همپایه با شاهنامه حکیم فردوسی طوسی، دیوان حافظ و مثنوی مولانا در تمامی خانه های گیلان حضوری همه جانبه و چشمگیر دارد.
ارائه شش کاست نوار شعر گیلکی با صدار شاعر، سال انتشار 1357 تا 1364 و ارائه هفتمین نوار کاست گیله اوخان به کوشش فرزند شاعر حامد فومنی با همکاری هنرمندان گیلانی در قالب منظومه محلی نمایشی، سال انتشار فروردین 1382
مجموعه نوار کاست
گیلکی شیون فومنی عبارتند از:
گیله اوخان 1 شامل :
مره نه دوندگی ترانه پرچین پهلوان ترانه کاس برار پاخاری(غزل) منظومه فوخوس درد دیل به؟ نیبه (غزل) ترانه برگ نار منظومه آقادار ترانه ماری ماری جنگل (غزل)
.
یگیله اوخان 2 شامل:
مجموعه های دو بیتی گیلکی
گیله اوخان 3 شامل:
غزلهای قبله نما وطن میرزا تنگه لنگه و مخمس میزقانچی منظومه گاب
گیله اوخان 4 شامل:
غزل انعام رخش و مخمس "بی بی بی چادری " منظومه هیچ
گیله اوخان 5 شامل:
منظومه گیشه دمرده بیست دوبیتی محلی گیلکی
گیله اوخان 6 شامل:
پنج غزل محلی گیلکی بیست دوبیتی محلی گیلکی
گیله اوخان 7 شامل:
منظومه "گاب دکفته بازار" ترانه محلی "سل کول نی زن
تهیه شده در انجمن ادبیات داستانی دریچه ، مدیریت رضا سمرقندی . با سپاس از استاد شین براری صیقلانی"
شرح خلاصه ای از اثر
قسمتی از دیباچه صفحه 07 پاراگراف دوم سطر سوم:
توی این سرزمین پوسیده، یه مجنون واقعی تا حالا کی دیده؟ هراز گاهی از گوشه کنارا میشه حرفهایی شنیده. که از یه عاشق حقیقی میگه . ولی حتی همونی که داره تعریف میکنه خودش اون عاشق رو حتی توی خوابم ندیده بلکه فقط خودش از جانب یک شخص دیگه شنیده. خب حالا این شنیده ها رو کی دیده؟ چه سندی، چه ردی چه مدرکی از صحت گفته هاش داره؟ هیچی، بلکه فقط خودش از دهان دیگری شنیده و اون دیگری هم از دیگری تر شنیده و این ماجرا ادامه دارد تا به انتها
اما ما در این مجموعه اثار از مواردی انگشت شمار و منحصر بفردی میگوییم که آوازه ی عشق آسمانی شان گوش فلک را کر کرده. از عاشقانه هایشان از اشارات نظر تا نجواهای محرمانه و قرارهای مخفیانه، از جمال یار و وابستگی ها از دلبستگی ها، از مسیر و عاشقی اسیر در بند یار، از معجزه ی عشق اسمانی و حقیقی تا به دلنوشته هایشان و نامه های سربسته و مستند و در نهایت از بی وفایی ها و شکست ها، و هجران و دلشکستگی ها و بیقرااری ها و عاقبت رسوایی و دیوانگی و جنون و یا بلکه تراژدی و فرجام های تلخ و گاه شیرین.
درباره این سایت